رَفْرَفْه‌ی حُروفْ



به شخصه اگه دکتر بودم، برای بعضی از بیمارهام که دچار "خستگی روح" شدن، رفتن به جاده‌های منتهی به شمال کشور رو تجویز می‌کردم تا به دیتاکسِ(detox) روح بپردازن.

دیشب که به سمت شمال راه افتاده‌ بودیم، هوا کاملا مِه بود. من شیشه‌ی ماشین رو پایین داده بودم، و با چشمای بسته داشتم از هوایی که به صورتم می‌خورد لذت می‌بردم.

بعدش هم که گرآم کلی خندیدیم و با صدای بلند با آهنگ هم‌خوانی کردیم. به تونل هم که رسیدیم مثل ندید بدیدها سرم رو بردم بیرون و تا میتونستم جیغ زدم. :)

از حیاطمون فندق‌های رسیده رو چیدیم و نوش جان کردیم که خیلی چسبید. 

القصه دارم از تمام لحظات تابستون استفاده میکنم و آماده میشم برای یه "شروع" دوباره.


حس می‌کنم دوباره متولد شدم. 

اینبار قلم سرنوشتم دست خودمه. دوباره از اول می‌نویسمش. همونجوری که خودم می‌خوام! 

 

اگر زیبا که زیبایم، اگر کثرت که بسیارم

اگر ثروت که دارایم، بسنجیدم، هنر دارم

اگر بی های و هو ماندم،اگر ساکت شدم هر دَم

مگو خاکم، که ققنوسم، در آتش بال و پر دارم

زمین سهم شما باشد، من آزادم، رها چون باد

من اهل آسمان‌هایم، به سَر قصد سفر دارم

|علی صادقی|

 


خیره‌ام به قاصدک

این گیاه غریب

که پس از مرگ به راه می‌افتد.! 

|معین دهاز|

نمیدانم تصور و برداشت شما از این متن چیست؛ اما من آن را اینطور برداشت میکنم. عده‌ی کثیری از انسان ها (شاید هم عده‌ی کمی!) اینگونه هستند، مانند قاصدک ها! 

بالاخره که قرار نیست در زندگی همیشه پیروز باشیم و همه چیز باب میلمان پیش برود. گاهی وقت‌ها هم خواه ناخواه طعم تلخ شکست را می‌چشیم. امان از آن زمانی که در اوج سیر میکنیم و تا به خود می‌آییم، میبینیم که محکم زمین خورده‌ایم! دنیا را تمام شده میبینیم و به راحتی شکست را قبول کرده و به پوچی می‌رسیم. حقیقتاً "به پوچی رسیدن" یک حالت روحی فاجعه‌وار است! 

اما "قاصدک‌ها" یا "انسان‌های قاصدک‌گونه" اینگونه نیستند. آنها شکست میخورند و این شکست باعث از هم گسستنشان میشود اما در عوض خود را رها می‌کنند، به سوی هدف خویش به راه می‌افتند و از "شکست" خود یک "پیروزی" می‌سازند.

تا به حال از این زاویه به قاصدک‌ها نگاه کرده بودید؟

سعی کنید که مانند "قاصدک‌ها" باشید.

پ.ن: البته من زیادی از دید مثبت به متن نگاه کردم. شاید هم منظور نویسنده این بوده که قاصدک زمانی به راه می‌افتد که دیگر خیلی دیر شده باشد! اما من ترجیح میدهم از همان دید مثبت بنگرم.


اینقدر نامرد نباشید!

اینقدر به آسانی دل هارا از خود نرنجانید

لذت میبرید از شکستن دل عزیزانتان؟! شما دیگر چه‌گونه آدم‌هایی هستید!!

به‌ ولله که شما یک پا هنرمندید.هنر می‌خواهد اینگونه ظالم بودن، اینگونه نیش زبان زدن، اینگونه بی رحم بودن!

زندگی کوتاه است.همین زندگی دو روزه را با این اخلاق‌هایتان به عزیزانتان زهر نکنید! چرا خود را اصلاح نمیکنید؟!

دیگر صبر کردن، دَم نزدن هم حدی دارد، گذشتن و بخشیدن هم حدی دارد.

گمان می‌کنید که همیشه اینگونه دل رحم خواهیم بود؟!

یک روز به خود می‌آیید.می‌بینید که دیگر ما نیستیم.حسرت حضورمان نابودتان خواهد کرد.حالا ببینید کِی گفتم!


دردی که پینه بسته

ایوب گشته فرهاد

صبری که ماند و آه از

عمری که رفت بر باد

 

هر آدمی که آمد

لبخند روی لب داشت

حاشا بر این جماعت

ویرانه‌های آباد

 

مرغی که آسمانیست

در دام لانه کرده

صید از فرار خسته

دیوانه گشته صیاد

 

کس یاد کس نباشد

الا در این دو جنبه

یا چهره حور باشد

یا روح گردد آزاد

 

زین دردها که گفتیم

موجی ز غم برآمد

سهراب قایقت کو؟

در شهر مُرده فریاد

 

|فاضل نادرپیشه|


خواهرم دانشجوی پزشکیه. 

اون روز داشت با خنده تعریف می‌کرد که:

یه پسره هست توی کلاسمون، بعد از اینکه نمرات امتحان کلیه اعلام شد، اومده بود پیش ما و خنده میگفت کلیه رو افتادم. 

ما هم پرسیدیم مگه نمره‌ات چند شد؟

با همون خنده گفت: دو و نیم!

یعنی همه‌امون از خنده ترکیدیم!

بعد این پسره با دوستاش رفته پیش استاد. یکی از دوستای پسره گفته: استاد شما اینو انداختید. حداقل با نه و نیم بندازیدش، نه دو و نیم!

استاد هم عصبانی شده گفته: برید ببینم! همین دو نمره رو هم من بهش دادم وگرنه نمره‌ی خودش که نیم بود!»

وقتی خواهرم این قسمت رو تعریف کرد، کلی خندیدم. آخه خیلی خوب ادای عصبانیت استادشون رو درآورد.

بعد ادامه داد:

خود همین پسره اونروز سر یه امتحان دیگه که دوباره بحث نمره‌ی امتحان کلیه‌اش پیش اومده بود، مدادش رو برداشت و گرفت بالا. با ابرو اشاره‌ای به مداد کرد و گفت: این مداد رو میبینید؟

اگه همین مداد رو به جای من سر امتحان کلیه می‌نشوندید، فقط نیم نمره از من کمتر میشد! 

دیگه همه از خنده پوکیدن! 

جالبیش اینجا بود که دوستِ اون پسره میگفت من کل امتحان رو از روی برگه‌ی تو زدم. اونوقت چطوری من ۸ شدم اما تو نیم شدی!؟ 

پسره هم با خنده میگفت: نمیدونم والا. خودم هم توش موندم! »

خلاصه که این دانشجوهای پزشکی رو دوست دارم.

مخصوصا اونایی که اینقدر بیخیالن رو D:  

 


صحنه ۱

در راهِ اداره پست

من: مامان. کارمون توی اداره پست چقدر طول میکشه؟ 

مامانم حواسش به رانندگی بود.

+چطور؟

مثل کروکودیل دهنم رو باز کردم و خمیازه کشیدم و گفتم:

-آخه اگه زیاد وایسیم گشنه‌ام میشه و همونجا غش میکنم!

+خب صبحونه یه کوفتی میخوردی دیگه!

(لحن محبت‌آمیز و دلسوزانه‌ی یک مادر عصبانی)

-نه خب خوردم اما میگم اگه کارمون یکی دو ساعت طول بکشه، تا اون موقع هضم شده دیگه! 

+اینهمه چربی داری از همونا استفاده کن تا غش نکنی! 

(مونده بودم بخندم یا گریه کنم)

-مامان من کجام چاقه آخه؟!

بعله دیگه. اینم مکالمه‌ای که امروز صبح بین من و مادر گرام گذشت :)

مامانم موقع عصبانیت خیلی بامزه میشه.

البته اینم بگم که من چاق نیستم خدایی! فقط غذا خوردن رو دوست دارم! D:

 

صحنه ۲

اداره پست

خانمی که پشت میز نشسته بود و سرش توی کامپیوتر بود گفت:

-آدرس؟

من:

-بلوار.خیابان.بن‌بست فلانخیابان بارشواحد فلان

حالا نمیدونم چرا خواهرم که اونور نشسته بود و حواسش به من بود، تا اینو گفتم از خنده شروع کرد به بال بال زدن.

داشتم پوکرفیس نگاهش میکردم که زنه با نگاه عاقل اندر دیوانه گفت:

-بعد از بن‌بست بازم خیابونه؟!

تازه به عمق گیجی خودم پی بردم و سریع گفتم:

-ببخشید. منظورم ساختمانِ بارش بود! 

 

صحنه ۳

در آژانس

راننده آژانس گفت:

-غربی میرید دیگه؟

خواهرم: بله.

راننده پیچید توی کوچه‌ی غربی.

(در همین اثنا من پوکرفیس به افق خیره شده بودم و با خودم میگفتم: مگه ما شرقی نبودیم؟! یعنی تا حالا به همه آدرس خونه رو اشتباه گفتم؟!) 

همینجوری با خودم درگیر بودم که خواهرم یهو گفت:

-نه نه. اشتباه اومدید. باید برید شرقی.

بعد برگشت سمت من و با قیافه‌ی علامت سوال گفت:

-اسم خیابونمون اول شرقی بود یا دوم شرقی؟!

تا خواستم با کف دستم بزنم به پیشونیم، راننده گفت: 

-اسم خیابونی که توش زندگی می‌کنید رو هم نمیدونید؟!!

حالا نوبت من بود که هار هار به خواهرم بخندم.

توی گیجی خیلی به هم شباهت داریم‌. D: 

 


یه چالش داشتیم به نام چالش تصویر گویا

بدین صورت که باید درباره‌ی عکسی که داده می‌شد، یک داستان کوتاه حداقل شصت خطی (از دید سوم شخص مفرد) باید می‌نوشتیم و در این داستانی که زاده‌ی ذهن ماست توصیف مکان، لباس و حالات اون شخص ضروری بود.

در ادامه‌ی مطلب هم عکس رو گذاشتم، هم متنی که خودم نوشتم‌رو. 

اگر علاقه داشتید، می‌تونید بخونید. 

ادامه مطلب


یادش بخیر :)

پارسال یکی از همکلاسیام، یه بار خواست سر آزمون تستی ریاضی از روی من تقلب کنه. بدبخت فقط هم یه دونه سوال از روی برگه‌ی من زد. (منم که تو عمق سوالا بودم، اصلا متوجه اطرافم نبودم!) 

بعد از آزمون دیدم همه‌ی سوالارو درست جواب دادم الا اون یه دونه سوالی که اون از روی برگه‌ی من دیده بود :d

همکلاسیم دیگه نمیدونست خودشو بزنه یا منو =) 

اصلا بعد از اون دیگه آدم سابق نشد =)


می‌گوید:
-بزرگترین رؤیات چیه؟ 
نگاهم را از پروانه‌ای که بال میز‌ند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر می‌کنم و پاسخ می‌دهم:
-اینکه یه پروانه باشم.
بلافاصله می‌پرسد:
-چرا؟ 
پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.
اینبار نگاهم را به او می‌دوزم.
-چون شنیدم پروانه‌ها عمرشون یه روزه.
صورتش به نشانه‌ی نفهمیدن در هم می‌شود. و من ادامه می‌دهم: 
-تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملال‌آور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل زندگی! 
-یعنی تو از زندگیت راضی نیستی؟ خوشبخت نیستی؟
-چرا اتفاقا خیلی خوشبختم. عاشق خانواده‌ام هستم و اون‌هارو می‌پرستم. دوست‌های خوبی دارم و به خیلی از آرزوهام رسیدم. 
-پس چرا یه جوری حرف میزنی انگار راضی نیستی!
در دل پاسخ دادم "از تنها چیزی که راضی نیستم، خودم» هستم! " اما به زبان گفتم:
- گفتم که! تکرار مکرر هر چیزی، همیشه خسته کننده‌اس. احتمالا پروانه‌ها هم به این موضوع پی بردن.
چیزی نگفت و سرش را خاراند. معلوم بود باز هم چیزی از سخنانم نفهمیده است. من نیز سرم را به همان جهتی که پروانه آنجا بود، برگرداندم و با جای خالی او مواجه شدم. 
پروانه رفته بود.


یه چالش داشتیم به نام چالش تصویر گویا.

بدین صورت که باید درباره‌ی عکسی که داده می‌شد، یک داستان کوتاه حداقل شصت خطی (از دید سوم شخص مفرد) می‌نوشتیم و در این داستانی که زاده‌ی ذهن ماست توصیف مکان، لباس و حالات اون شخص ضروری بود.

در ادامه‌ی مطلب هم عکس رو گذاشتم، هم متنی که خودم نوشتم‌رو. 

اگر علاقه داشتید، می‌تونید بخونید. 

ادامه مطلب


مثل طوطی شده‌ام. آرزوهای بعد از کنکورم را به کرّات به زبان می‌آورم و به خواهر و مادرم، با آب و تاب از برنامه‌ها و فانتزی‌هایم می‌گویم. فلسفه‌اش را خودم نیز نمی‌دانم. شاید با این کار، یعنی با به زبان آوردن برنامه‌هایم، می‌خواهم آن‌ها را مدام به خود یادآوری کنم. 

از میان تمامی آرزوهای پس از کنکور، دو کلمه‌ی کتاب» و نقاشی» به وضوح می‌درخشند. 

زمانِ استراحت یک ربعه‌ای که میانِ درس‌هایم دارم، هی می‌روم و می‌آیم و می‌گویم: 

" بعد از کنکور اولین کاری که خواهم کرد، این است که تنهایی به آن کافی‌شاپ دنج و محبوبم بروم. یک کتاب شعر _ترجیحاً گزینه اشعار حمید مصدق_ را هم با خود می‌برم. گوشه‌ای ترین میز دونفره‌ی کافی‌شاپ را انتخاب می‌کنم، سفارش یک لیوان شکلات داغ می‌دهم. سپس فارغ از تمام نگاه‌های اطرافم، هندزفری در گوش می‌گذارم، صدای آهنگ بیکلام محبوبم را کمی زیاد می‌کنم و در ژرفای شطّ کلماتِ کتاب شعر، غرق می‌شوم. طوری که حتی متوجه گارسونی که آمد و لیوان شکلات داغ را روی میز گذاشت و رفت، نشوم. طوری که وقتی سرم را از کتاب بلند کردم، شکلات داغم یخ زده باشد و کافی‌شاپ نیز، خلوت‌تر! 

دومین کاری که پس از کنکور انجام خواهم داد، ثبت‌نام در یک کلاس نقاشی است. و خریدن چند قلمو و یک جعبه مدادرنگی، مداد و پاک‌کن اتودی و خمیری. "

آنقدر این‌ها را تکرار کرده‌ام که امروز دیگر صبر خواهرم لبریز شد و گفت که "آسفالتمان کردی دیگر! کسی که جلویت را نگرفته! کنکورت را بده و تمام این کارها را انجام بده."

بامزه حرص می‌خورد و این باعث می‌شود که نیشم تا بناگوش باز شود.

*عنوانِ پست، چندان هم بی‌ربط نیست! 


اگر از شما بپرسند که رؤیایی‌ترین گلی که می‌توانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی می‌دهید؟ 
احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیده‌ی آبی.
اما پاسخ من گل قاصدک» است! 
اصلا مگر داریم از این گل، رؤیایی‌تر؟!
گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن می‌گفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آن‌ها را به خدا برساند. از دوستت دارم» ‌هایی که عُشّاق برایش زمزمه کرده‌اند تا به گوش معشوقشان برساند. 
گل قاصدک؛ قاصد احساس است. قاصد آرزوها، قاصد رازهای پنهان، قاصد عشق! 
اصلا وقتی به یک نفر گل قاصدک هدیه بدهید، چنان است که گویی "یک بغل احساس" به او تقدیم کرده‌اید. 
گل قاصدک، از هر آدمیزادی همرازتر است! اگر رازت را در گوش آدمیزاد بخوانی؛ تضمینی نیست که فردا روزی، آن راز را از زبان دیگران نشنوی! 
اما اگر راز خویش را در گوش قاصدک زمزمه کنی، سکوت می‌کند، دَم نمی‌زند، می‌شود رازدار تو.
اگر دعایی دارید، اگر رازی دارید، اگر دردی دارید، کافیست که آن را به قاصدک بگویید. قاصدک پستچی طبیعت است. تنها باید پیامتان را به همراه نشانیِ دریافت‌کننده برایش بگویید و سپس رهایش کنید.
گل قاصدک، گل نیست. بلکه سمبلی از احساس است. 
اگر روزی در اطراف خود، قاصدکی رقصان را دیدید که با جریان باد همراه است، جلوی آن را نگیرید! بگذارید برود. شاید محتوی یک پیام، یک اعتراف عاشقانه، یا یک آرزو باشد که می‌خواهد آن را به کسی برساند! 
اگر روزی، خواستید اعترافی،احساسی و یا پیامی را به کسی برسانید، به جای گل رز‌های سرخ، به او گل قاصدک هدیه بدهید. سپس که از شما پرسید چرا گل قاصدک؟» ؛ لبخند بزنید و بگویید این یک راز است!»


اگر از شما بپرسند که رؤیایی‌ترین گلی که می‌توانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی می‌دهید؟ 
احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیده‌ی آبی.
اما پاسخ من گل قاصدک» است! 
اصلا مگر داریم از این گل، رؤیایی‌تر؟!
گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن می‌گفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آن‌ها را به خدا برساند. از دوستت دارم» ‌هایی که عُشّاق برایش زمزمه کرده‌اند تا به گوش معشوقشان برساند. 
گل قاصدک؛ قاصد احساس است. قاصد آرزوها، قاصد رازهای پنهان، قاصد عشق! 
اصلا وقتی به یک نفر گل قاصدک هدیه بدهید، چنان است که گویی "یک بغل احساس" به او تقدیم کرده‌اید. 
گل قاصدک، از هر آدمیزادی همرازتر است! اگر رازت را در گوش آدمیزاد بخوانی؛ تضمینی نیست که فردا روزی، آن راز را از زبان دیگران نشنوی! 
اما اگر راز خویش را در گوش قاصدک زمزمه کنی، سکوت می‌کند، دَم نمی‌زند، می‌شود رازدار تو.
اگر دعایی دارید، اگر رازی دارید، اگر دردی دارید، کافیست که آن را به قاصدک بگویید. قاصدک پستچی طبیعت است. تنها باید پیامتان را به همراه نشانیِ دریافت‌کننده برایش بگویید و سپس رهایش کنید.
گل قاصدک، گل نیست. بلکه سمبلی از احساس است. 
اگر روزی در اطراف خود، قاصدکی رقصان را دیدید که با جریان باد همراه است، جلوی آن را نگیرید! بگذارید برود. شاید محتوی یک پیام، یک اعتراف عاشقانه، یا یک آرزو باشد که می‌خواهد آن را به کسی برساند! 
اگر روزی، خواستید اعترافی،احساسی و یا پیامی را به کسی برسانید، به جای گل رز‌های سرخ، به او گل قاصدک هدیه بدهید. سپس که از شما پرسید چرا گل قاصدک؟» ؛ لبخند بزنید و بگویید این یک راز است!»

 

+گوش کنیم :) 

اگر به موسیقی بیکلام ویالون علاقه دارید، این 

آهنگ می‌تونه گزینه‌ی خوبی باشه. (روی کلمه‌ی آهنگ کلیک کنید)

مشخصات: آهنگ Lost tales آلبوم Awakening از فردریکو مکوزی


او دلش رهایی می‌خواهد. تنها خواسته‌ی قلبی‌اش همین است.

یک گوشه‌ی خلوت، روی نیمکتِ زنگ‌زده‌ای نشسته بود و به

موسیقی بی‌کلامی که در گوشش نواخته‌ می‌شد، گوش فرا می‌داد. صدای پیانو، کلاویه‌های روحش را می‌فشرد و آرامش می‌نواخت.

سرش را کمی به پشت خم کرد. کمی بیشتر و باز هم بیشتر. تا جایی که چشمانش را مستقیم رو به بالا، رو به آسمان دوخته بود. آسمانِ صاف، بدون اَبر، زلال، آبیِ آبی! در حاشیه‌ی این نقاشی زیبا، چند شاخه‌ی درختِ بدون برگ نیز جلوه‌ی پاییزی می‌بخشیدند. 

نگاهش خیره‌ی دو پرنده‌ی سفیدی بود که در اوج پرواز می‌کردند. هی می‌رفتند و می‌آمدند. می‌چرخیدند. بازی می‌کردند. رها بودند؛ آزاد چون قاصدکی همراه با جریان باد.

نگاهش آن پرنده‌ها را دنبال می‌کرد و خیالش با آن‌ها پرواز می‌کرد. بی‌اختیار لبخند کمرنگی زد و زیر لب، آهنگی که آن لحظه به ذهنش می‌رسید را زمزمه کرد: 

Karanlıkta yanabilirim"

boşlukta durabilirim
Düşmem ben

"kanatlarım var ruhumda

ترجمه:

در تاریکی، می‌توانم شعله‌ور شوم.

در خلاء می‌توانم بایستم.

من نمی‌افتم چرا که بر روحم بال‌هایی را دارم.»

 

از تماشای این تابلوی نقاشی غرق لذت می‌شد و می‌توانست تا اَبَد به تماشا بنشیند. 

گفتم که! 

او دلش رهایی می‌خواهد. تنها خواسته‌ی قلبی‌اش همین است.


۱۵۸ روز و ۱۴ ساعت و ۱۰ دقیقه مانده به چیزی که دوست دارم هر چه سریع‌تر از شرّ آن خلاص شوم :) 

اگر کسی هست که اینجا را می‌خوانَد، به احترامش لازم دانستم که بگویم ۱۵۸ روز آنلاین نخواهم شد. 

بدرود.

 

ایستاده
ابر و باد و ماه و خورشید و فلک»، از کار
زیرِ این برفِ شبانگاهی
بدتر از کژدُم،
می‌گَزَد سرمایِ دی ماهی.
کرده موج برکه در یخْ برف
دست و پای خویشتن را گم
زیر صد فرسنگ برف،
اما
در عبور است از زمستان دانهٔ گندم.

|محمدرضا شفیعی کدکنی|


۱۵۸ روز و ۱۴ ساعت و ۱۰ دقیقه مانده به چیزی که دوست دارم هر چه سریع‌تر از شرّ آن خلاص شوم :) 

اگر کسی هست که اینجا را می‌خوانَد، به احترامش لازم دانستم که بگویم ۱۵۸ روز آنلاین نخواهم شد. 

بدرود.

 

ایستاده
ابر و باد و ماه و خورشید و فلک»، از کار
زیرِ این برفِ شبانگاهی
بدتر از کژدُم،
می‌گَزَد سرمایِ دی ماهی.
کرده موج برکه در یخْ برف
دست و پای خویشتن را گم
زیر صد فرسنگ برف،
اما
در عبور است از زمستان دانهٔ گندم.

محمدرضا شفیعی کدکنی_۱۳۷۳


۱۵۸ روز و ۱۴ ساعت و ۱۰ دقیقه مانده به چیزی که دوست دارم هر چه سریع‌تر از شرّ آن خلاص شوم :) 

اگر کسی هست که اینجا را می‌خوانَد، به احترامش لازم دانستم که بگویم ۱۵۸ روز آنلاین نخواهم شد. 

بدرود.

 

ایستاده
ابر و باد و ماه و خورشید و فلک»، از کار
زیرِ این برفِ شبانگاهی
بدتر از کژدُم،
می‌گَزَد سرمایِ دی ماهی.
کرده موج برکه در یخْ برف
دست و پای خویشتن را گم
زیر صد فرسنگ برف،
اما
در عبور است از زمستان دانهٔ گندم.

محمدرضا شفیعی کدکنی_۱۳۷۳

 

پ.ن: چقدر هم که آنلاین نمی‌شوم! 

حداقل هفته‌ای یک بار، بی‌اراده به اینجا سرک می‌کشم. اما فعلاً خاموش خواهم بود. 


مردم باید بدانند که نیاز همگانی برای ماسک وجود ندارد و در صورت نیاز نیز ماسک معمولی کفایت می کند. این توصیه سازمان بهداشت جهانی هم هست اما متاسفانه بی توجهی به این مساله به هجوم مردم برای خرید ماسک و بازار سیاه آن منجر شده است.

این رو در یک سایت خبری دیده بودم. 

امروز هم یکی از دانش‌آموزان می‌گفت: 

-واقعا نمی‌خوان یه فکری به حال آزمون قلمچی ۹ اسفند بکنن؟ اینهمه دانش‌آموز قراره ۴ ساعت بشینیم وَرِ دل هم! 

و دیگری دنباله‌ی حرفش را گرفت: 

-آره. کاش یه کاری کنن که بشه توی خونه و پشت سیستم، آزمون بدیم.

و من فقط تماشا می‌کردم، تعجب می‌کردم و گاهاً خنده‌ام می‌گرفت.

تماشای اینکه انسان‌ها چگونه برای بقا خود را به آب و آتش می‌زنند، عجیب است؛ خیلی عجیب! 

 

پ.ن: نتوانستم بیش از این با میلِ به پست‌گذاری‌ام مخالفت کنم. تا روزِ کنکور حضور خواهم داشت، اما کمرنگ. 


مردم باید بدانند که نیاز همگانی برای ماسک وجود ندارد و در صورت نیاز نیز ماسک معمولی کفایت می کند. این توصیه سازمان بهداشت جهانی هم هست اما متاسفانه بی توجهی به این مساله به هجوم مردم برای خرید ماسک و بازار سیاه آن منجر شده است.

این رو در یک سایت خبری دیده بودم. 

امروز هم یکی از دانش‌آموزان می‌گفت: 

-واقعا نمی‌خوان یه فکری به حال آزمون قلمچی ۹ اسفند بکنن؟ اینهمه دانش‌آموز قراره ۴ ساعت بشینیم وَرِ دل هم! 

و دیگری دنباله‌ی حرفش را گرفت: 

-آره. کاش یه کاری کنن که بشه توی خونه و پشت سیستم، آزمون بدیم.

و من فقط تماشا می‌کردم، تعجب می‌کردم و گاهاً خنده‌ام می‌گرفت.

تماشای اینکه انسان‌ها چگونه برای بقا خود را به آب و آتش می‌زنند، عجیب است؛ خیلی عجیب! 

 

پ.ن: نتوانستم بیش از این با میلِ به پست‌گذاری‌ام مخالفت کنم. تا روزِ کنکور حضور خواهم داشت، اما کمرنگ. 

پ.ن۲: در این آشفته‌بازار، دلم بیش از همه برای پزشکان، پرستاران و کادر بیمارستان‌های ایران می‌گیرد.

ما در خانه پناه می‌گیریم، 

مردم بی‌احتیاطی و بی‌عقلی می‌کنند، 

این وسط، چند نفر بیگناه می‌میرند. 


توی فضای مجازی یکی به کرد بودنش افتخار می‌کنه، یکی به ترک بودن و دیگری به لر بودن.

به نظرم چنین تفکری بیهوده‌اس!

آدم باید به انسان بودنش افتخار کنه.

تفکر من هم بیهوده‌اس! 

چون که انسان بودن هم افتخار چندانی نداره!

کافیه یه نگاه به اطرافتون بندازید تا منظورم رو متوجه بشید.

 

پ.ن: فکر کنم بهتر باشه از این به بعد، پست‌ها رو به زبان عامیانه بنویسم. اینجوری هم راحت‌تر میشه با منظور نویسنده ارتباط برقرار کرد هم اینکه فرقِ پست‌های روزمره‌ام با پست‌های ادبی_داستانی تشخیص داده میشه.


گر تن بدهی؛ دل ندهی کار خراب است
چون خوردن نوشابه که در جام شراب است

گر دل بدهی؛ تن ندهی باز خراب است
این بار نه جام است و نه نوشابه. سراب است

دریا بشوی چون به دلت شور عبور است
نوشیدن یک جرعه ز جام تو عذاب است

باران بشوی چون که تنت بر همه جاریست
کی تشنه شود سیر. فقط نام تو آب است

اینجا به تو از عشق و وفا هیچ نگویند
چون دغدغه مردم این شهر حجاب است

تن را بدهی دل ندهی فرق ندارد.
یک آیه بخوانند گناه تو ثواب است

اصلا سخن از تجربه و علم و توان نیست
شایسته کسی است که با حکم و خطاب است

در دولت منصور که یک سکه حساب است
تنها سند ساخت یک صومعه خواب است

اینجا کسی از مرگ بشر ترس ندارد
ترس از شب قبرست و سوال است و جواب است

ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعر
در کشور من ارزش انسان به نقاب است

 

-فروغ فرخزاد


صبر کن! 
بالأخره یک روز 
خورشید، چارقدِ شفقش را خواهد پوشید،
هنجار عادت را خواهد شکست و
و از مغرب صبح تو 
دستِ آشنایی تکان خواهد داد.
سپس نسیمی بهاری به قبرستان اندیشه‌ات
دست نوازش خواهد کشید،
باران خواهد بارید
و نهال اندیشه‌ات از دل تاریکی سبز خواهد شد.
خدا را چه دیدی؟
شاید در این جهان _که به کویر خشکی می‌ماند_ صاحبِ باغی خرم شدی.
اما صبر کن.

بالأخره یک‌ روز، عادت گوشه‌ای کز خواهد کرد و با وحشت به تماشا خواهد ایستاد.
به تماشای اینکه چگونه خورشید از مغرب طلوع می‌کند؛
لا به لای گیسوان گَوَن، شکوفه‌های صورتی می‌رویَد؛
برگ‌های پاییزی به جای سقوط، صعود می‌کنند؛
دریاها به رودخانه‌ها می‌ریزند
و انسان‌ها هر روز جوان‌تر می‌شوند تا جایی که جنینی می‌شوند که مرگشان در بطنِ مادر رقم می‌خورد.

 

-قاصدک/ بخشی از دلنوشتهٔ عادت می‌کنیم»

​​​​

پ.ن: حالا که دارم به ماه‌های آخرِ کنکوری بودن نزدیک می‌شم، خوابم شده مثل زرافه! یعنی در روز سه دقیقه در سه مرحله! :) 

خواب و خوراک نذاشته که برامون. 


 

ونسان ویلم ون‌گوگ عزیز؛ 

سلام.

مدت‌ها بود که دلم می‌خواست برایت نامه‌ای بنویسم و اکنون که در حال نوشتن این کلمات هستم، سر از پا نمی‌شناسم. باید اعتراف کنم که هیجان‌زده هستم و من در چنین وقت‌هایی بسیار ورّاج می‌شوم؛ پس اگر خسته یا بی‌حوصله هستی، توصیه می‌کنم که نامه را به درون پاکتش برگردانی و سر فرصت که احساس بهتری داشتی، به سراغ آن بیایی. 

ون‌گوگ عزیز؛ 

شاید تو مرا نشناسی اما من تو را مانند گتسبی بزرگ² که به کرّات مطالعه‌اش کرده‌ام، از برم. می‌دانم که از دورهٔ جوانی‌ات دل خوشی نداشتی؛ می‌دانم که عاشق رنگ زرد و گل آفتاب‌گردان بودی؛ در زندگی با شکست‌های بسیاری مواجه شدی و دو چیز را می‌پرستیدی: نقاشی و برادرت، تئو!». 

آخ! چقدر دلم می‌خواست اینجا بودی؛ با یکدیگر دربارهٔ‌ی جادوی سبک امپرسیونیسم³ بحث می‌کردیم؛ از کافه‌های شبانهٔ‌ فرانسه و گل‌های آفتاب گردان پرتره می‌کشیدیم؛ نقاشی می‌کردیم تا جایی که بمیریم(!) حتی اگر بدانیم که تابلوهایمان شاید هیچگاه دیده نشوند و در کنج خانه خاک بخورند! 

این نامه را نوشتم تا به تو بگویم که نقاشی‌هایت فوق‌العاده‌اند! آن‌ها آدمی را مسخ می‌کنند و اگر کمی بیشتر به آن‌ها خیره شوی، می‌توانی اجزای زندهٔ درون آن را ببینی. اگر کسی درباره‌ی تابلوهایت، نظری خلافِ این دیدگاه را گفت، به او توجّه نکن چون احتمالاً او درکی از هنر ندارد! 

نگران نباش، ون‌گوگ عزیز. 

در عمر کوتاه سی و هفت‌ ساله‌ات کسی زیبایی شب‌های پر ستاره⁴، درختان سرو⁴ و سیب‌زمینی خواران⁴ را ندید اما اکنون نام تو زبانزد هنر دوستان جهان است و تابلوهایت بر در و دیوار موزه‌ها و خانه‌ها نصب شده است. 

ونسان ون‌گوگ عزیز،

تو نقاشی را می‌پرستیدی؛ زبان رنگ‌ها را می‌شناختی؛ تمام داراییِ اندکت را خرج تهیه‌ی ابزار نقاشی می‌کردی؛ برای هنر نقاشی ارزش قائل می‌شدی و شاید به همین دلیل است که در نیمکرهٔ راست مغزم ورطه‌ی وسیعی را اشغال کرده‌ای. 

عذر می‌خواهم که نمی‌توانم بیش‌ از این برایت بنویسم. کتاب‌هایم انتظارم را می‌کشند و باید بروم. آخر می‌دانی؟ من یک کنکوری هستم. البته شاید الان منظورم از کنکوری بودن را نفهمی! در نامهٔ بعدی برایت شرح خواهم داد. 

به برادر دوست‌داشتنی‌ات، تئو، سلام من را برسان و از طرف من بابت حمایت‌های بی‌دریغی که از تو کرد، تشکر کن. 

بدرود. 

۲۶اُم اسفند ماه ۱۳۹۸

دوستدار تو: قاصدک»

 

1- وَنسان ویلِم ون‌گوگ، نقاش حاذق هلندی است که در سبک امپرسیونیسم مهارت داشت. از ۲۷ سالگی به طور جدی قدم در وادی هنر نقاشی گذاشت و تا پایان عمر ۳۷ سالگی خود، ۱۶۰۰ اثر خلق کرد و در آخر، با خودکشی به زندگی خود پایان داد.

2-دومین رمان بزرگ قرن بیستم، اثرِ اسکات فیتز جرالد

3-سبکی از نقاشی که در آن عموماً از رنگ‌های روشن استفاده می‌شود و نقاش سعی می‌کند با ترکیب رنگ‌ها و ضربات شکسته و پی در پی قلمو، زاویهٔ نور را نمایش دهد. ترکیب رنگ در این سبک بدینگونه است که مثلا برای به کار بردن رنگ نارنجی، زرد و قرمز با هم ترکیب نمی‌شوند بلکه این دو رنگ در کنار هم در تابلو به گونه‌ای به کار می‌روند که به بیننده حس رنگ نارنجی را القا کنند. (فکر کنم خیلی کامل توضیح دادم!)

4-نام چند اثرِ مشهور از ونسان ون‌گوگ

 

پ.ن: متشکرم از

آقاگل بابت این چالش که سبب شد حرف‌هام رو به نقاش مورد علاقه‌ام بگم. :)

​​​دعوت می‌کنم از فیونای عزیزم که اونم یه نامه بنویسه. 

پ.ن۲: این نامه، اول قرار بود برای فیتز ویلیام دارسی و الیزابت بنت(شخصیت‌های رمان غرور و تعصب) نوشته بشه. اما نظرم عوض شد. احتمالا نامه‌ی بعدی رو برای این دو نفر بنویسم! 

پ.ن ۳: واسه نوشتن این نامه وقت زیادی گذاشتم. فکر کنم امروز برای جبران زمان از دست رفته و درس‌های تلنبار شده، مجبورم تا دیر وقت بیدار بمونم! اما ارزشش رو داشت. 


یک سریال جدید به نام Öğretmen (به معنیِ معلّم) شروع شده و موضوع جالب و متفاوتی داره. البتّه از اونجایی که فقط ۱۰۲ روز و ۲۱ ساعت و ۱۰ دقیقه تا کنکور سراسری ۹۹ باقی مونده، فرصتی نیست که این سریال رو تماشا کنم و فقط چند سکانسش رو شاهد بودم؛ امّا تعریف و وقایعش رو از خواهرم می‌شنوم. 

حالا چی شده که بحث این سریال رو پیش کشیدم؟ 

راستش یه صحنه‌ای بود که öğretmen یا همون معلّم، از سر ناامیدی اشک می‌ریزه و با لحنی پر از خواهش و تمنّا رو به دانش‌آموزانِ خطاکار و بدسرشتِ کلاسش می‌گه: Ne olur değişin!» یعنی خواهش می‌کنم عوض بشید!»

و اون لحظه، اونقدر این جمله رو صادقانه و از تهِ دل گفت، که پشتم لرزید و به خودم اومدم. انگار منم یکی از اون دانش‌آموزان خطاکار بودم! 

گاهی اوقات، بعضی رفتارها رو که می‌بینم، بعضی تفکرها و عقاید رو که می‌شنوم یا می‌خونم، با وجود اینکه شعارم اینه که به اندازه‌ی تمام انسان‌های روی زمین، تفکرات مختلف وجود داره.» و نباید عقایدمون رو به کسی تحمیل کنیم چون شاید اونی که عقایدش اشتباهه، خودِ ما باشیم.»؛ دوست دارم اشک بریزم و ملتسمانه بهشون بگم: 

Ne olur değişin.»


پیشنهاد می‌کنم در حین خواندن نامه، این موسیقی* بیکلام رو هم پلی کنید. حس خوبی میده.

*[مشخصات: موسیقی The Most Beautiful Thing I'll Never Have از Mustafa Avşaroğlu ]

 

 

ونسان ویلم ون‌گوگ عزیز؛ 

سلام.

مدت‌ها بود که دلم می‌خواست برایت نامه‌ای بنویسم و اکنون که در حال نوشتن این کلمات هستم، سر از پا نمی‌شناسم. باید اعتراف کنم که هیجان‌زده هستم و من در چنین وقت‌هایی بسیار ورّاج می‌شوم؛ پس اگر خسته یا بی‌حوصله هستی، توصیه می‌کنم که نامه را به درون پاکتش برگردانی و سر فرصت که احساس بهتری داشتی، به سراغ آن بیایی. 

ون‌گوگ عزیز؛ 

شاید تو مرا نشناسی اما من تو را مانند گتسبی بزرگ² که به کرّات مطالعه‌اش کرده‌ام، از برم. می‌دانم که از دورهٔ جوانی‌ات دل خوشی نداشتی؛ می‌دانم که عاشق رنگ زرد و گل آفتاب‌گردان بودی؛ در زندگی با شکست‌های بسیاری مواجه شدی و دو چیز را می‌پرستیدی: نقاشی و برادرت، تئو!». 

آخ! چقدر دلم می‌خواست اینجا بودی؛ با یکدیگر دربارهٔ‌ی جادوی سبک امپرسیونیسم³ بحث می‌کردیم؛ از کافه‌های شبانهٔ‌ فرانسه و گل‌های آفتاب گردان پرتره می‌کشیدیم؛ نقاشی می‌کردیم تا جایی که بمیریم(!) حتی اگر بدانیم که تابلوهایمان شاید هیچگاه دیده نشوند و در کنج خانه خاک بخورند! 

این نامه را نوشتم تا به تو بگویم که نقاشی‌هایت فوق‌العاده‌اند! آن‌ها آدمی را مسخ می‌کنند و اگر کمی بیشتر به آن‌ها خیره شوی، می‌توانی اجزای زندهٔ درون آن را ببینی. اگر کسی درباره‌ی تابلوهایت، نظری خلافِ این دیدگاه را گفت، به او توجّه نکن چون احتمالاً او درکی از هنر ندارد! 

نگران نباش، ون‌گوگ عزیز. 

درست است که در عمر کوتاه سی و هفت‌ ساله‌ات کسی زیبایی شب‌های پر ستاره⁴، درختان سرو⁴ و سیب‌زمینی خواران⁴ را ندید اما اکنون نام تو زبانزد هنر دوستان جهان است و تابلوهایت بر در و دیوار موزه‌ها و خانه‌ها نصب شده است. 

ونسان ون‌گوگ عزیز،

تو نقاشی را می‌پرستیدی؛ زبان رنگ‌ها را می‌شناختی؛ تمام داراییِ اندکت را خرج تهیه‌ی ابزار نقاشی می‌کردی؛ برای هنر نقاشی ارزش قائل می‌شدی و شاید به همین دلیل است که در نیمکرهٔ راست مغزم ورطه‌ی وسیعی را اشغال کرده‌ای. 

عذر می‌خواهم که نمی‌توانم بیش‌ از این برایت بنویسم. کتاب‌هایم انتظارم را می‌کشند و باید بروم. آخر می‌دانی؟ من یک کنکوری هستم. البته شاید الان منظورم از کنکوری بودن را نفهمی! در نامهٔ بعدی برایت شرح خواهم داد. 

به برادر دوست‌داشتنی‌ات، تئو، سلام من را برسان و از طرف من بابت حمایت‌های بی‌دریغی که از تو کرد، تشکر کن. 

بدرود. 

۲۶اُم اسفند ماه ۱۳۹۸

دوستدار تو: قاصدک»

 

1- وَنسان ویلِم ون‌گوگ، نقاش حاذق هلندی است که در سبک امپرسیونیسم مهارت داشت. از ۲۷ سالگی به طور جدی قدم در وادی هنر نقاشی گذاشت و تا پایان عمر ۳۷ سالگی خود، ۱۶۰۰ اثر خلق کرد و در آخر، با خودکشی به زندگی خود پایان داد.

2-دومین رمان بزرگ قرن بیستم، اثرِ اسکات فیتز جرالد

3-سبکی از نقاشی که در آن عموماً از رنگ‌های روشن استفاده می‌شود و نقاش سعی می‌کند با ترکیب رنگ‌ها و ضربات شکسته و پی در پی قلمو، زاویهٔ نور را نمایش دهد. ترکیب رنگ در این سبک بدینگونه است که مثلا برای به کار بردن رنگ نارنجی، زرد و قرمز با هم ترکیب نمی‌شوند بلکه این دو رنگ در کنار هم در تابلو به گونه‌ای به کار می‌روند که به بیننده حس رنگ نارنجی را القا کنند. (فکر کنم خیلی کامل توضیح دادم!)

4-نام چند اثرِ مشهور از ونسان ون‌گوگ

 

پ.ن: متشکرم از

آقاگل بابت این چالش که سبب شد حرف‌هام رو به نقاش مورد علاقه‌ام بگم.

​​​دعوت می‌کنم از فیونای عزیزم که اونم یه نامه بنویسه. 

پ.ن۲: این نامه، اول قرار بود برای فیتز ویلیام دارسی و الیزابت بنت(شخصیت‌های رمان غرور و تعصب) نوشته بشه. اما نظرم عوض شد. احتمالا نامه‌ی بعدی رو برای این دو نفر بنویسم! 

پ.ن ۳: واسه نوشتن این نامه وقت زیادی گذاشتم. فکر کنم امروز برای جبران زمان از دست رفته و درس‌های تلنبار شده، مجبورم تا دیر وقت بیدار بمونم! اما ارزشش رو داشت. 


 

اگر از شما بپرسند که رؤیایی‌ترین گلی که می‌توانند به شما هدیه بدهند کدام است؟» چه پاسخی می‌دهید؟ 
احتمالا گل رز ؛ یا شاید هم گل نرگس و ارکیده‌ی آبی.
اما پاسخ من گل قاصدک» است! 
اصلا مگر داریم از این گل، رؤیایی‌تر؟!
گل قاصدک زبان ندارد که اگر داشت؛ از خیلی چیزها سخن می‌گفت. از آرزوهای بسیاری که توسط پیر و جوان در گوشش خوانده شده تا آن‌ها را به خدا برساند. از دوستت دارم» ‌هایی که عُشّاق برایش زمزمه کرده‌اند تا به گوش معشوقشان برساند. 
گل قاصدک؛ قاصد احساس است. قاصد آرزوها، قاصد رازهای پنهان، قاصد عشق! 
اصلا وقتی به یک نفر گل قاصدک هدیه بدهید، چنان است که گویی "یک بغل احساس" به او تقدیم کرده‌اید. 
گل قاصدک، از هر آدمیزادی همرازتر است! اگر رازت را در گوش آدمیزاد بخوانی؛ تضمینی نیست که فردا روزی، آن راز را از زبان دیگران نشنوی! 
اما اگر راز خویش را در گوش قاصدک زمزمه کنی، سکوت می‌کند، دَم نمی‌زند، می‌شود رازدار تو.
اگر دعایی دارید، اگر رازی دارید، اگر دردی دارید، کافیست که آن را به قاصدک بگویید. قاصدک پستچی طبیعت است. تنها باید پیامتان را به همراه نشانیِ دریافت‌کننده برایش بگویید و سپس رهایش کنید.
گل قاصدک، گل نیست. بلکه سمبلی از احساس است. 
اگر روزی در اطراف خود، قاصدکی رقصان را دیدید که با جریان باد همراه است، جلوی آن را نگیرید! بگذارید برود. شاید محتوی یک پیام، یک اعتراف عاشقانه، یا یک آرزو باشد که می‌خواهد آن را به کسی برساند! 
اگر روزی، خواستید اعترافی،احساسی و یا پیامی را به کسی برسانید، به جای گل رز‌های سرخ، به او گل قاصدک هدیه بدهید. سپس که از شما پرسید چرا گل قاصدک؟» ؛ لبخند بزنید و بگویید این یک راز است!»

 

-قاصدک / بخشی از دلنوشتهٔ یک سبد رؤیا»

 

+گوش کنیم :) 

اگر به موسیقی بیکلام ویالون علاقه دارید، این 

آهنگ می‌تونه گزینه‌ی خوبی باشه. (روی کلمه‌ی آهنگ کلیک کنید)

مشخصات: آهنگ Lost tales آلبوم Awakening از فردریکو مکوزی


هر چه دستم باشد را زمین می‌گذارم؛ بلند می‌شوم و با تمام قدرتم شما انسان‌ها را تشویق می‌کنم؛ حتی با اینکه بلد نیستم اما برایتان سوت بلبلی هم می‌کشم! 
شما مید! شما به معنای واقعی کلمه، اشرف مخلوقاتید! 
ها ها! مانند دیوانه‌ها خنده‌ام می‌گیرد! 
ببینید به چه اندازه مخلوقات این دنیا حقیر و حال به هم زن‌اند که ما انسان‌ها اشرف آن‌هاییم! ها ها! 
گند زده‌ایم به زندگی یکدیگر. 
گند زده‌ایم به توازن طبیعت.
گند زده‌ایم به حیات حیوانات.
رسماً گند زده‌ایم به کل این جهان فکستنی! 
ها ها! مرا ببخشید؛ نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم! 
نمی‌دانم کدام یکی را بگویم. بزنم به تخته؛ یکی دو تا نیست که! 
کاش می‌شد می‌توانستید مغز مرا بخوانید که نیازی نباشد من چیزی بگویم و طوری نوشته‌های من را نخوانید که انگار با یک دیوانه طرف هستید.
همهٔ‌مان خودمان را به کوری زده‌ایم. من هم تا دو سال پیش کور بودم. کَر بودم. اما حالا که کمی، فقط کمی چشمانم را گشوده‌ام و گوش‌هایم را تیز کرده‌ام، چه‌ها که نمی‌بینم و نمی‌شنوم! 
نمی‌توانم عادت کنم. عادت کردن یعنی نابینا شدن؛ یعنی ناشنوا شدن. اما هرگز به شما موجودات دوپا عادت نخواهم کرد. 
این روزها که با بحران کرونا مواجه هستیم؛ نقاب‌هایتان از رخسار افتاده و خوب دارید چهرهٔ حقیقی خود را نمایش می‌دهید. 
آفرین! ای اشرف‌های مخلوقات! من شما را ایستاده تشویق می‌کنم. 
ها ها! آخ! اینبار خنده نیست. دارم اشک می‌ریزم؟!.

 

​​​​_قاصدک/ بخشی از یک دلنوشته

​​​​

 

پ.ن: بیخیال این حرف‌ها! بیاید یکم 

موسیقی بیکلام گوش بدیم و حال کنیم! بی‌توجه به نگاه‌های اطرافیان، نُت‌های موسیقی رو جار بزنیم و مست بشیم و مست بشیم.

[مشخصات: موسیقی Into The Deep Blue از Yanni]


بارون میومد. صداش مثل موسیقی بود. منم که میمیرم برای موسیقی بیکلام، چه برسه به اینکه نوازنده‌اش طبیعت باشه! پس درِ بالکن اتاقم رو باز کردم و به ادامه‌ی درس خوندن پرداختم. مدتی به همین منوال گذشت. با سرد شدن هوای داخل اتاق، ناچار شدم که ببندمش. 

باز سرم توی کتاب بود که دیدم یه ه‌ی کوچیک و سیاه، توی حد فاصل بین پرده‌ی حریری سفید و درِ شیشه‌ای بالکن، پرواز میکنه. هی می‌نشست روی شیشه. بال بال میزد. تقلا می‌کرد تا بره بیرون. حتماً توی دل با خودش می‌گفته که این چیه که سدّ راهم شده؟!»

چند ثانیه‌ای نگاهش کردم. یه نیرویی از اعماق وجودم داشت وادارم می‌کرد که برم اسپری ه کش رو بیارم. آخه می‌دونید؟ من از ه‌ها متنفرم. از زیباترینش که پروانه باشه بگیر تا زشت‌ترینش که سوسک باشه. دست خودم نیست. اگه بفهمم یه ه توی محیطی که من هستم حضور داره، وحشت می‌کنم. اصلاً انقدری از این موجودات _که متنوع‌ترین گونه‌ی زمین‌اند!_ بدم میاد که اکثر اوقات حتی نمی‌تونم بکشمشون! یعنی دست به دامن اطرافیان میشم که هر چه سریع‌تر دخلشون رو بیارند و متلک‌های از چیزی که چندین برابر ازش بزرگتری می‌ترسی؟! ها ها!» رو به جون می‌خرم. 

خلاصه که اینبار اماّ، اینکار رو نکردم‌.

بلند شدم و پرده رو آروم زدم کنار. درِ بالکن رو باز کردم. یک ربعِ تمام، درگیر این بودم که بدونِ دست زدن یا نزدیک شدن، راهنماییش کنم بره بیرون! 

همینکه رفت، با آرامش سرِ درسم نشستم. 

مهم نبود که شاید اون ه چند دقیقه بعد توسط یه جونور دیگه خورده بشه! یا اینکه توسط یه انسانِ ابلهِ خودخواهِ دیگه _که از ه‌ها متنفره_ کشته بشه! 

مهم این بود که اینبار، اون ابلهِ خودخواه من نبودم. 

اگر همین امروز قراره بمیره، حداقل قاتلش من نیستم.


داشتم فیزیک مطالعه می‌کردم. از روی کتابی که پارسال گرفته بودم. توی گیر و دار سر و کله زدن با فوتون و ریدبرگ، چشمم به یه چیزی خورد که اول جا خوردم ولی بعدش زدم زیر خنده. نیوتون داشت به من زبون درازی می‌کرد!!

قضیه از این قراره که فیزیک دوازدهم، چهار فصل داره. داخل این کتاب، ابتدای هر فصل، کاریکاتوری از نیوتون رو گذاشته که عکسش اینه: 

منم به کاریکاتورهای فصل دو و سه و چهار، یه سری جزئیات اضافه کردم که اینجوری مضحک شده: 

 

نمی‌دونم پارسال دقیقاً چه فازی داشتم! :)

البته آثار هنری این بنده‌ی حقیر، به همینا ختم نمی‌شد!

این

عکس و این

عکس رو از داخل کتاب فیزیک یازدهم گرفتم. اولی مایکل فارده و دومی، لنزِ بخت برگشته‌اس! با خودم حدس زده بودم که حتماً پشت صحنه‌ی دوربین این خبرا بوده! :)) 

الان داشتم به این فکر می‌کردم که حتماً آهِ نیوتون و فاراده و لنز، یقه‌ی ما رو گرفت که حالا موندیم پشت کنکور!


او از همان کودکی آرام و صامت بود؛ برخلاف خواهر بزرگترش که از دیوار راست بالا می‌رفت! در دنیای خودش سیر می‌کرد، پای مجلس بزرگترها نمی‌نشست و ساعات زیادی از روز را در خواب سپری می‌کرد.

در دوران دبستان، به شدّت حواس پرت بود. همه این را به حساب بازیگوشی‌اش می‌گذاشتند اما در حقیقت خودش هم نمی‌دانست چرا تا این اندازه به دنیای اطرافش بی‌توجه است. نه که افسرده یا منزوی باشد! گفتم که! در دنیای خودش سیر می‌کرد.

امکان نداشت که پاک‌کن جدیدی بگیرد و آن را گم نکند. یکبار در دبستان، کیفش را در مدرسه جا گذاشت. در دبیرستان، کتاب فیزیکش را جا گذاشت، آن هم در حالی که فردایش امتحان داشت. در طول ۱۲ سال تحصیلی، ده باری سوییشرتش در مدرسه ماند و بالای بیست و چند مرتبه، پاک‌کن‌‌های بینوایش ناپدید شدند. آهان! یکبار هم که اواخر سال تحصیلی بود، کتاب عربی‌اش را گم کرد و مجبور شد یک نسخه‌ی سالمش را از کتابخانه‌ی مدرسه، موقتاً قرض بگیرد. دیگر چیزی نمانده بود خودش را هم جا بگذارد که شکر خدا فارغ التحصیل شد!

اول دبستان که بود، سرِ اینکه سوره‌ی حمد و توحید را حفظ نکرده بود، یک صفر کله گنده گرفت! آن زمان، با همان ذهن کودکانه‌اش به مزخرف بودن سیستم آموزشی پی برده بود. که چرا یک کودک هفت ساله که هنوز دست چپ و راستش را تشخیص نمی‌دهد و به میوه می‌گوید نیوه» و زبان مادری خودش را همچنان می‌لنگد، "باید" کلمه‌های عربی‌ای را حفظ کند که حتی معنی آن‌ها را نمی‌داند؟! خلاصه که مشکلش با حفظ کلمات عربی سال‌ها به درازا کشید. طوری که آیت الکرسی را تازه در دوران راهنمایی آموخت! آن هم با کلی تپق!

بله؛ داشتم می‌گفتم که او حواس پرت بود و از زیر بار درس و مشق می‌گریخت. نه که درس خواندن را دوست نداشته باشد! او اصلاً اهمیت درس خواندن را نمی‌دانست! یا بگذارید اینگونه بگویم که او در کل به درس خواندن فکر هم نمی‌کرد که بداند اهمیتش چیست؛ که بداند علاقه دارد یا ندارد! به همین دلیل بود که خواه ناخواه در زمرهٔ دانش‌آموزان تنبل‌ کلاس قرار گرفته بود. نمره‌های خوب هم داشت اما نمره‌های کم، بسیار داشت! خواهرش از همان ابتدا، درس‌خوان و باهوش بود و دخترک را به درس‌خواندن وادار می‌کرد (که خدا خیرش بدهد وگرنه سال ششم، معدل دخترک، بیست نمی‌شد!). مادرش از او انتظار داشت. دوست داشت که دختر کوچکش هم مانند دختر بزرگترش، معدل بیست مدرسه باشد. مطرح باشد. نور چشم باشد.

از بیخیال بودنش که دیگر نگویم! روز آزمون تیزهوشان ورودی سال هفتم، با هشدار خانواده بیدار شد. با لاقیدی _طوری که انگار دارد می‌رود از سر کوچه، یک کیلو پیاز بخرد_ به حوزه‌ی آزمونش رفت. هر چه که بلد بود را جواب داد و هر چه که جوابش را شک داشت یا بلد نبود را بی‌پاسخ گذاشت. چند روز بعدش هم آزمون نمونه‌دولتی را به همین منوال داد.

پس از آن روز، با گذر زمان، او کاملاً آزمون را فراموش کرده بود و مشغول خوش‌گذرانی‌های تابستانی‌اش بود. خاله بازی و این حرف‌ها. تا اینکه بالأخره نتایج آمد. خواهرش چک کرد و با خوشحالی گفت: 

-نمونه دولتی را قبول شده‌ای!

و این تمام ماجرا نبود. چرا که چند روز بعد، پدرش از اداره تماس گرفت و گفت که از تیزهوشان فلان ناحیه تماس گرفته‌اند و گفته‌اند پس نمی‌آیید فرزندتان را ثبت‌نام کنید؟ که پدرم گفت مگر قبول شده؟ و آن‌ها گفتند بله! به عنوان ذخیره قبول شده است. 

حالا او مانده بود و دو انتخاب: یا نمونه دولتی یا تیزهوشان.

که تهِ دلش هیچکدام را نمی‌خواست! با این‌حال پایش را کرد داخل یک کفش و گفت یا نمونه‌دولتی یا مدرسه‌ی عادی! تیزهوشان را نمی‌خواست چون در مدرسه‌ی پیشینش چیزهای خوبی درباره‌ی تیزهوشان به گوشش نخورده بود. همه می‌گفتند که آنجا پدر دانش‌آموزان را درمی‌آورند! دیگر تفریح نخواهی داشت و مدام سرت در کتاب خواهد بود! (حالا کسی نداند فکر می‌کند در مدرسه‌های دیگر همه چیز گل و بلبل است!) و او هم که میانهٔ‌ی خوبی با درس خواندن نداشت پس لاجرم این تصمیم را گرفت. خواهرش هر چه سعی کرد که او را راضی به تیزهوشان کند، فایده نداشت که نداشت! 

آخرش رفت به نمونه‌دولتی که در آن ناحیه، مدرسهٔ مطرحی بود و کم از تیزهوشان نداشت. همان اول بسم‌الله، در روز ثبت‌نام که ش به آنجا رفته بود، به حجاب دخترک گیر دادند! هر چند مؤدبانه در مسئله‌ای که هیچ ربطی به آن‌ها نداشت، دخالت کردند، ولی دخترک لبخند روی لبش ماسید. اولین جرقه‌های تنفر از آن مدرسه، همانجا ایجاد شد.

سال هفتم_اولین سالی که در آن مدرسه گذراند_ را شاید بتوان مزخرف‌ترین سال تحصیلی‌اش به حساب آورد! 

بچه‌های کلاس، برای بیست گرفتن، شب و روز درس می‌خواندند و رقابت می‌کردند. سرِ اینکه ۱۹/۷۵ گرفته‌اند، ناله و شیون‌ها سر می‌دادند (پناه بر خدا!) و معلم‌ها بچه‌های متوسط و تنبل را به مقنعه‌شان هم حساب نمی‌کردند. خلاصه نگویم برایتان که چه فضای گند و افتضاحی بود. دخترک طبق عادت، با اولین کسی که بغل دستش نشسته بود، یعنی با فرناز، رفیق شد. اما دوستیشان به چند ماه نکشید که تمام شد. دخترک دلیلش را به یاد نمی‌آورد (به ویژگی‌های بیخیالی و خونسردی‌اش، حافظه‌ی ضعیف را هم اضافه کنید)، احتمالا به این خاطر بود که فرناز، زیادی از فحش‌هایی نظیر بیشعور و این‌ها استفاده می‌کرد. البته بیچاره منظور بدی نداشت اما دخترک زیادی بچه مثبت بود و کمی هم بی‌جنبه! 

باقی سال تحصیلی هفتم را تنها بود. منکر نمی‌شوم که او تنهایی را دوست داشت اما باز هم نبودن هیچ هم‌صحبتی، او را عذاب می‌داد. چرا که معلم‌های لعنتی مدام تحقیق‌ها و تکلیف‌های گروهی از بچه‌ها می‌خواستند. هر کس با رفیق خود گروه تشکیل می‌داد و کسی به کیف و کتابش هم نبود که فلانی تنهاست. دخترک متنفر بود از اینکه دست به دامان دیگران شود. بچه‌های کلاس منزجر کننده بودند. همه خودخواه، همه متکبر، همه از دماغ فیل افتاده.

سال هشتم، اتفاق عجیبی افتاد.

.

.

.

(ادامه دارد.؟)

​​​


یادش بخیر. یک استاد ادبیات داشتیم، حرف‌های فرا دیپلم می‌زد. یعنی ما عموماً نمی‌فهمیدیم چه می‌گوید چرا که او خیلی ثقیل حرف می‌زد. درس زندگی می‌داد. یک روز برگشت گفت:

انسان‌ها به چهار دسته تقسیم می‌شوند:

آن‌هایی که وقتی هستند، هستند. وقتی نیستند، خب نیستند دیگر!

آن‌هایی که وقتی هستند، نیستند. اما وقتی نیستند، هستند!

آن‌هایی که وقتی هستند، نیستند. وقتی نیستند، باز هم نیستند!
آن‌هایی که وقتی هستند، هستند. وقتی نیستند هم هستند! »

این را که گفت، ما مثل بُز نگاهش کردیم!
گفتم که! حرف‌هایش فرا دیپلم بود و ما هنوز دیپلم نگرفته بودیم.
در ادامه‌ گفت:

عموم مردم، جزو دسته‌ی اول هستند. دسته‌ی دوم متعلق به آن آدم‌هاییست که تا وقتی در قید حیات هستند، ارزششان را نمی‌دانیم؛ اما همین که می‌میرند، می‌شوند عزیز دُردانه! دسته‌ی سوم خیلی نابودند. سعی کنید جزو دسته‌ی سوم نباشید. اما دسته‌ی چهارم، که خیلی هم خاص است، از آنِ کسانیست که در جهان به تعداد انگشت شمار وجود دارند.»

توضیح بیشتری نداد.
دوست داشتم دسته‌ی چهارم را بیشتر توضیح دهد. دسته‌ی دوم تأمل برانگیز بودند. می‌توانم چندین اسم نام ببرم اما طبق معمول همیشه، دهانم را بسته نگه می‌دارم.
کلاس که تمام شد، دویدم پیش استاد تا سؤالی بپرسم. مکث کرد و در چهره‌ام دقیق شد. پرسید اسم تو چه بود؟ زهرا؟»
نه؛ من زهرا نبودم. نامم را گفتم اما دیگر یادم نیست که سؤالم را پاسخ گفت یا نه. چون تنها به یک چیز فکر می‌کردم: به دسته‌ی سوم.

 

+

گوش‌دادنش ضرری نداره. نوازنده‌اش یک خانم ویولونیست ایرانی‌ـه.


در مقابل تمایلاتم برای بیهوده گذراندن وقت،ضعیف و بی اراده ام.مثل احمق ها هم فکر می‌کنم که باید یک اتفاق خیلی خاصی بیافتد که به من قدرتی ماورایی بدهد تا بتوانم این تمایل به بیهودگی را مهار کنم.جوری انتظار آن اتفاق رهایی بخش را می‌کشم که انگار قرار است هزار سال زنده بمانم!

موجودی که همیشه برای نجات منتظر یک ناجی بیرونی است!خودش را یک صندوقچه ی پر از گنج قفل شده می‌داند که فقط کافی است ناجی،کلیدی درون آن بیاندازد و بازش کند و او ناگهان شروع کند به درخشش!

ناجی ای در کار نیست!صندوقچه ی گنجی هم در کار نیست!اصلا درخشیدن چه معنایی دارد؟مثلا چطور می‌شود که یک نفر احساس درخشنده بودن می‌کند؟

هر چند وقت یکبار هم شروع می‌کنم به تحقیر کردن خودم.همین حرفایی که الان گفتم را با کلمات دیگری به خودم می‌زنم.بعد از این خودتحقیری،احساس رضایت می‌کنم و با خودم می‌گویم که باز دمم گرم که با خودم روراستم و حقیقت خودم را اعتراف می‌کنم.بلافاصله بعد از این هندوانه زیر بغل خود گذاشتن،همان سبک زندگی ابلهانه ی قبلی  را شروع می‌کنم.

انگار فقط همین که خودم را خوار و خفیف کنم به حدی راضی و خوشحالم می‌کند که دلیلی برای یک اقدام عملی برای تغییر نمی‌بینم!

 

به نقل از وبلاگ  

آقای تشکیل.

این قسمت از متن رو حس کردم خودم نوشتم.

 

+اول برید یه جای خلوتی که دست کسی به شما نمی‌رسه. بعدش

این رو پلی کنید، چشماتون رو ببندید و بال‌هاتون رو باز کنید.


اگر با فردی که یک نقطهٔ تحول در گذشتهٔ خویش داشته است، رو به رو شوید، احتمالاً از او می‌پرسید چه چیزی باعث شد اینگونه متحول شوی؟» او هم پاسخ می‌دهد فلان شخص را الگوی خود قرار دادم/ فلان سخن از فلانی، مرا به خود آورد/ این اتفاق و آن اتفاق برایم افتاد و آغاز تحول من رقم خورد/.»

اما پشت تحول ناگهانی دخترک داستان ما به هیچ وجه خبری از چنین داستان‌هایی نبود! تحولی که در سال هشتم و در یک شب زمستانی رقم خورد. آن شبی که فردایش امتحان ریاضی داشت، آن هم با همان معلمی که سال قبل در یکی از امتحان‌هایش، نمره‌ی درخشانِ چهارده را کسب کرده بود! خلاصه که یک امتحان بود مثل امتحان‌‌های مزخرف دیگر. از آن‌هایی که نمره‌اش قرار بود در دفتر نمره‌ی معلم خاک بخورد چون نه میان‌ترم بود و نه پایان‌ترم. فقط یک امتحان ۲۰ نمره‌ای ساده از مطالبی که تا کنون آموزش داده شده بود.

دخترک یکهو و بی‌مقدمه تصمیم گرفت درس بخواند. یعنی عشقش کشید که درس بخواند! زوری بالای سرش و قصد یا غرضی پشت تصمیمش نبود. اصلاً برنامه‌ریزی هم نکرد. فقط رفت و کتاب کار ریاضی‌اش _که مادرش آن را ابتدای سال خریده بود اما آنقدر بلااستفاده مانده بود که بوی کاغذ نو می‌داد!_ را برداشت. پشت میزش نشست و چراغ مطالعه را روشن کرد. باز کردن کتاب، مصادف شد با غرق شدنش در دنیای ریاضی. فرمول‌ها را با همان شوق می‌خوانْد که ارباب ‌ها را. که ماجراهای نارنیا² را. انگار ریاضی یک شخص بود که نشسته بود رو به رویش و با او گپ می‌زد! چون اگر آن شب، کسی در اتاق دخترک حضور داشت، می‌دید که گاهی مسئله‌ای را با جدیت می‌خوانَد و گاهی ریز می‌خندد؛ گاهی افکارش را بلند می‌گوید و حتی گاهی جا می‌خورد! 

از سوی دیگر، زمانی که دخترک سخت مشغول خواندن بود، متوجه نبود که خانواده‌اش هر از گاهی طوری با تعجب به اتاق سرک می‌کشیدند که انگار شاهد سقوط شهاب سنگی هستند که هر صد سال یکبار رخ می‌دهد! البته فرق چندانی هم بینشان وجود نداشت. همین سقوط شهاب سنگ» و ساعات متوالی درس خواندن دخترک» را می‌گویم. هر دو از آن اتفاق‌های نادر بودند و باورناپذیر! 

روزها از پی هم گذشتند. امتحان با موفقیت، پشت سر گذاشته شد تا این که روز اعلام نمرات فرا رسید. معلم مثل همیشه وارد کلاس شد. دانش‌آموزان برپا دادند؛ سپس نشستند و شروع کردند به پچ پچ کردن:فکر کنم امروز برگه‌ها رو تصحیح کرده باشه.» به نظر عصبانی میاد. غلط نکنم امتحان رو گند زدیم!» 

ضربه‌ی محکم و ناگهانی دست معلم بر روی میز فی _که صدای گوش‌آزاری هم داشت_ جهت ساکت کردن دانش‌آموزان بود که همان هم شد. همه دهانشان را بستند و منتظر ماندند. معلم برگه‌ها را از پوشه خارج کرد. شروع کرد به اعلام نمرات. با صدایی رسا، نمره‌ی هر دانش‌آموزی را که اعلام می‌کرد، باید بر می‌خاست تا برگه‌اش را تحویل بگیرد. دخترک از شدت هیجان رو به موت بود! بالاخره نام او نیز خوانده شد. معلم ابتدا از پس عینک طبی‌اش، نگاهی زیر چشمی به او انداخت و سپس نمره را اعلام کرد:بیست»! چشمان همه از حدقه درآمد به جز دخترک که مثل فنر از جایش کنده شد و به مثابهٔ خرِ تیتاپ دیده، دوید و برگه‌اش را گرفت. دقایقی بعد، زمانی که متوجه شد او تنها نمره‌ی بیست کلاس را کسب کرده است، دیگر سر از پا نمی‌شناخت. چیز کمی نبود! تنها نمره‌ی کامل، آن هم میان آن همه دانش‌آموز پر ادعا و متکبر، متعلق به دخترکی بود که همه او را تنبل می‌شناختند یا اکثرا حتی او را نمی‌شناختند! 

آن زمان، این موفقیت کوچک را همه به حساب تقلب و خوش شانسی گذاشتند اما دیگر ورق برگشته بود. مزه‌ی حس خوبِ پس از درس خواندن، زیر دندانش رفته بود و همین باعث شد که دخترکِ تنبلِ درس نخوانِ سال هفتم، تبدیل شود به دخترکِ زرنگِ درس خوانِ سال‌های بعدش. پس از آن، بیست و نوزده بود که پشت سر هم ردیف می‌کرد و دیگران فهمیده بودند که این نمی‌تواند ربطی به شانس یا تقلب داشته باشد. 

سال نهم، با معدل بیست از آنجا فارغ‌التحصیل شد. 

.

.

.

(ادامه دارد)

1- نام یک کتاب دو جلدی کودک و نوجوان است که هدیه‌‌ای از سوی دایی عزیزش بود. آن زمان‌ها عاشق آن کتاب بود.

2-مجموعه چند جلدی جذابی که کمتر نوجوانی وجود دارد که آن را نخوانده باشد!

 

+وقتی آخرین پست این داستان رو گذاشتم، قراره چند تا نتیجه‌گیری بکنم. اگر حوصله‌ی خوندن این خط‌های طولانی رو ندارید، بعداً که پست آخر رو گذاشتم، فقط همون رو مطالعه کنید.


می‌دانم کلیشه شده است؛ اینکه تا یکم سنشان می‌رود بالا و کاسهٔ صبرشان لبریز می‌شود، می‌آیند و می‌نویسند کاش دوباره به دوران کودکی بازگردیم. 

اعداد داخل شناسنامه‌ام نشان می‌دهد سنم خیلی هم بالا نیست. اما کاسه‌ی صبرم.اِی! بگی نگی لبریز شده است. 

دلم می‌خواهد برگردم به آن زمانی که کودکانه فکر می‌کردم. همان دورانی که به قدری کوچک بودم که خیال می‌کردم همه‌ی انسان‌ها مؤنث هستند و وقتی از دست شوخی‌های عمویم عاصی می‌شدم، چشم غره می‌رفتم و می‌گفتم: دختر بدی شدی‌ها، عمو!»


یوگی عزیزم،

دوست خیالی من،

سلام.

مقدمه چینی نمی‌کنم. مستقیم می‌روم سر اصل مطلب. یعنی همان چیزی که باعث شد تصمیم بگیرم برایت نامه‌ای بنویسم و نظرت را بپرسم.

امروز سگ همسایه‌مان که احتمالاً برای نگهبانی از خانه‌ی ویلایی صاحبش در حیاط پرسه می‌زد، پارس کرد. آن هم نه یکی دو بار؛ بلکه چندین بار. صاحبِ بی‌اعصاب‌ش هم سرش را از پنجره بیرون کرد و داد زد: اَه! خفه شو دیگه!» و سگ بلافاصله خفه شد. دوست داشتم همان لحظه من نیز سرم را از پنجره بیرون کنم و رو به آن مردک داد بزنم:تویی که مثلاً اشرف مخلوقاتی، شعورت نمی‌رسه چه زمان‌هایی باید خفه بشی! اونوقت از یه حیوون این انتظار رو داری و سرش داد می‌کشی؟» اما نگفتم. چون آرامش خودم مهم‌تر بود. چون حتی منی که دارم این شعارها را نطق می‌کنم، لحظه‌ای از پارس کردن‌های سگ کلافه شده بودم و دوست داشتم بگویم دهانش را ببندد. چون من خودخواه هستم؛ مثل تمام انسان‌های دیگر.
یوگی عزیزم؛
نمی‌دانم تو نیز یک انسان هستی یا نه؛ اما امیدوارم که نباشی. حتی شده یک ذرهٔ غبار باشی اما انسان نباشی. چون انسان‌ها جنبهٔ محبت دیدن را ندارند. تا یکم به آن‌ها لطف کنی، به آن عادت می‌کنند و پس از مدتی فکر می‌کنند اینکه تو در حقشان خوبی می‌کنی، وظیفهٔ توست. و اگر به این وظیفه عمل نکنی، یک نکبت بی‌خاصیت چشم سفید هستی! مثل همین سگ که ذاتاً به انسان‌ها وفادار است و با تمام وجود، مطیعِ صاحبش. اصلا برای همین بود که دیگر پارس نکرد و خفه شد و غریزهٔ خودش را به خاطر صاحبش سرکوب کرد. فکر می‌کنم تقصیر همین سگ‌هاست که به ما رو داده‌اند. خنده دار است. اینکه به یک سگ بگویی پارس نکن، مثل این است که به انسان بگویی عطسه نکن. همینقدر احمقانه! دوست داشتم بدانم که اگر به جای آن سگ، یک گرگ گرسنه زوزه می‌کشید، باز هم آن همسایه جرأتش را داشت که صدای نکره‌اش را بلند کند و داد بزند که خفه شو»؟!


آدمیزاد فقط می‌خواست یه روز بیشتر زندگی کنه.
بعد از اون بود که اولین دروغ گفته شد. اولین کلاه برداشته شد. اولین حق خورده شد. اولین سکه تولید شد و اولین جنایت انجام شد.

 

+یکم

گوش بدیم؟

[موسیقی بیکلام The night story teller اثر مهرزاد خواجه امیری]


خواهرم گفت: تمام انسان‌ها خاکستری هستن.

من گفتم: درسته. بعضی‌ها خاکستری پُررنگ و بعضی‌ها خاکستری کم‌رنگ. مثلاً یه قاتل، خاکستری پررنگه.

خواهرم جواب داد: از دید تو خاکستری پررنگه. تو که از گذشته‌ی اون قاتل خبر نداری! تو هیچ وقت جای اون نبودی؛ پس نمی‌تونی قضاوت کنی و حکم کنی که اون خاکستری پررنگه. مثلاً همین قاتل، از دید مادرش، شاید خاکستری خیلی کم‌رنگ باشه. پس همه‌ی انسان‌ها خاکستری‌اند. نه پررنگ. نه کم‌رنگ.

راست می‌گفت. 

حالا نه که بگم حق با قاتله. یا شاید خود شما با چهره‌ای حق به جانب بگی: اصلاً گذشته‌اش پر از گند و کثافت بوده که بوده! دلیل نمی‌شه جون یک نفر رو بگیره.

اما حاضرم قسم بخورم، خود شمایی که داری این حرف رو می‌زنی، شاید خبر نداشته باشی، اما تو هم یه قاتلی. امروز صبح که برگشتی به مادرت دروغ گفتی، در واقع اعتماد اون رو کشتی. وقتی می‌ری دوشِ حموم رو باز می‌ذاری و کنسرت برگزار می‌کنی یا به دعوای دیروزت با دوست دختر/ دوست پسرت فکر می‌کنی و در واقع هر کاری می‌کنی به جز حموم کردن؛ توی یه نقطه از جهان یه انسان دیگه رو به خاطر قحطی آب کشتی. وقتی زورت میاد توی خیابون دو قدم راه تا سطل زباله بری و آشغال‌های پلاستیکی رو پرت می‌کنی توی کوچه، یه حیوون بدبختی که فکر می‌کنه اون زباله خوردنی هستش رو کشتی. خاکی که هزار سال طول می‌کشه یه سانتی‌مترش تشکیل بشه رو کشتی. گیاهی که قرار بود رشد بکنه و به بقای تو کمک کنه(با تولید میوه، دارو، الیاف، اکسیژن) رو کشتی. 

تو یه قاتلی. اونم یه قاتله. منم یه قاتلم. منتهی قتل اون توی قانون مجازات داره. قتل من و تو نداره. اون طناب دار می‌ره دور گردنش. ولی من و تو توی خیابون، خوش و خندان، ول می‌چرخیم. در حالی که قتل من و تو شاید به مراتب فجیع‌تر و وحشتناک‌تر از قتل اون باشه.

خیلی جالب و مزخرفیم ما انسان‌ها. قضاوت می‌کنیم در حالی که قاضی نیستیم. حکم می‌دیم در حالی که حاکم نیستیم. 

پس تو حق قضاوت نداری. حق نداری خودت رو خاکستری کم‌رنگ بدونی و اون قاتل رو خاکستری پررنگ.

همه‌ی انسان‌ها خاکستری‌ان. نه پررنگ. نه کم‌رنگ.

اگه همه‌امون بتونیم به این درک برسیم، دیگه دلیلی برای دعوا و مشاجره و کینه به دل گرفتن وجود نداره.

+چرا پیاز؟ بعدها توی قسمت دوم توضیح می‌دم.

+

گوش بدیم. 

[موسیقی بی‌کلام Spiral از آلبوم Moving on اثر Greg Maroney]


#خانم زهرا

 

خواهرم گفت: تمام انسان‌ها خاکستری هستن.

من گفتم: درسته. بعضی‌ها خاکستری پُررنگ و بعضی‌ها خاکستری کم‌رنگ. مثلاً یه قاتل، خاکستری پررنگه.

خواهرم جواب داد: از دید تو خاکستری پررنگه. تو که از گذشته‌ی اون قاتل خبر نداری! تو هیچ وقت جای اون نبودی؛ پس نمی‌تونی قضاوت کنی و حکم کنی که اون خاکستری پررنگه. مثلاً همین قاتل، از دید مادرش، شاید خاکستری خیلی کم‌رنگ باشه. پس همه‌ی انسان‌ها خاکستری‌اند. نه پررنگ. نه کم‌رنگ.

راست می‌گفت. 

حالا نه که بگم حق با قاتله. یا شاید خود شما با چهره‌ای حق به جانب بگی: اصلاً گذشته‌اش پر از گند و کثافت بوده که بوده! دلیل نمی‌شه جون یک نفر رو بگیره.

اما حاضرم قسم بخورم، خود شمایی که داری این حرف رو می‌زنی، شاید خبر نداشته باشی، اما تو هم یه قاتلی. امروز صبح که برگشتی به مادرت دروغ گفتی، در واقع اعتماد اون رو کشتی. وقتی می‌ری دوشِ حموم رو باز می‌ذاری و کنسرت برگزار می‌کنی یا به دعوای دیروزت با دوست دختر/ دوست پسرت فکر می‌کنی و در واقع هر کاری می‌کنی به جز حموم کردن؛ توی یه نقطه از جهان یه انسان دیگه رو به خاطر قحطی آب کشتی. وقتی زورت میاد توی خیابون دو قدم راه تا سطل زباله بری و آشغال‌های پلاستیکی رو پرت می‌کنی توی کوچه، یه حیوون بدبختی که فکر می‌کنه اون زباله خوردنی هستش رو کشتی. خاکی که هزار سال طول می‌کشه یه سانتی‌مترش تشکیل بشه رو کشتی. گیاهی که قرار بود رشد بکنه و به بقای تو کمک کنه(با تولید میوه، دارو، الیاف، اکسیژن) رو کشتی. 

تو یه قاتلی. اونم یه قاتله. منم یه قاتلم. منتهی قتل اون توی قانون مجازات داره. قتل من و تو نداره. اون طناب دار می‌ره دور گردنش. ولی من و تو توی خیابون، خوش و خندان، ول می‌چرخیم. در حالی که قتل من و تو شاید به مراتب فجیع‌تر و وحشتناک‌تر از قتل اون باشه.

خیلی جالب و مزخرفیم ما انسان‌ها. قضاوت می‌کنیم در حالی که قاضی نیستیم. حکم می‌دیم در حالی که حاکم نیستیم. 

پس تو حق قضاوت نداری. حق نداری خودت رو خاکستری کم‌رنگ بدونی و اون قاتل رو خاکستری پررنگ.

همه‌ی انسان‌ها خاکستری‌ان. نه پررنگ. نه کم‌رنگ.

اگه همه‌امون بتونیم به این درک برسیم، دیگه دلیلی برای دعوا و مشاجره و کینه به دل گرفتن وجود نداره.

+چرا پیاز؟ بعدها توی قسمت دوم توضیح می‌دم.

+

گوش بدیم. 

[موسیقی بی‌کلام Spiral از آلبوم Moving on اثر Greg Maroney]


#یدالله

 

آدمیزاد فقط می‌خواست یه روز بیشتر زندگی کنه.
بعد از اون بود که اولین دروغ گفته شد. اولین کلاه برداشته شد. اولین حق خورده شد. اولین سکه تولید شد و اولین جنایت انجام شد.

 

+یکم

گوش بدیم؟

[موسیقی بیکلام The night story teller اثر مهرزاد خواجه امیری]


#قاصدک

 

یوگی عزیزم،

دوست خیالی من،

سلام.

مقدمه چینی نمی‌کنم. مستقیم می‌روم سر اصل مطلب. یعنی همان چیزی که باعث شد تصمیم بگیرم برایت نامه‌ای بنویسم و نظرت را بپرسم.

امروز سگ همسایه‌مان که احتمالاً برای نگهبانی از خانه‌ی ویلایی صاحبش در حیاط پرسه می‌زد، پارس کرد. آن هم نه یکی دو بار؛ بلکه چندین بار. صاحبِ بی‌اعصاب‌ش هم سرش را از پنجره بیرون کرد و داد زد: اَه! خفه شو دیگه!» و سگ بلافاصله خفه شد. دوست داشتم همان لحظه من نیز سرم را از پنجره بیرون کنم و رو به آن مردک داد بزنم:تویی که مثلاً اشرف مخلوقاتی، شعورت نمی‌رسه چه زمان‌هایی باید خفه بشی! اونوقت از یه حیوون این انتظار رو داری و سرش داد می‌کشی؟» اما نگفتم. چون آرامش خودم مهم‌تر بود. چون حتی منی که دارم این شعارها را نطق می‌کنم، لحظه‌ای از پارس کردن‌های سگ کلافه شده بودم و دوست داشتم بگویم دهانش را ببندد. چون من خودخواه هستم؛ مثل تمام انسان‌های دیگر.
یوگی عزیزم؛
نمی‌دانم تو نیز یک انسان هستی یا نه؛ اما امیدوارم که نباشی. حتی شده یک ذرهٔ غبار باشی اما انسان نباشی. چون انسان‌ها جنبهٔ محبت دیدن را ندارند. تا یکم به آن‌ها لطف کنی، به آن عادت می‌کنند و پس از مدتی فکر می‌کنند اینکه تو در حقشان خوبی می‌کنی، وظیفهٔ توست. و اگر به این وظیفه عمل نکنی، یک نکبت بی‌خاصیت چشم سفید هستی! مثل همین سگ که ذاتاً به انسان‌ها وفادار است و با تمام وجود، مطیعِ صاحبش. اصلا برای همین بود که دیگر پارس نکرد و خفه شد و غریزهٔ خودش را به خاطر صاحبش سرکوب کرد. فکر می‌کنم تقصیر همین سگ‌هاست که به ما رو داده‌اند. خنده دار است. اینکه به یک سگ بگویی پارس نکن، مثل این است که به انسان بگویی عطسه نکن. همینقدر احمقانه! دوست داشتم بدانم که اگر به جای آن سگ، یک گرگ گرسنه زوزه می‌کشید، باز هم آن همسایه جرأتش را داشت که صدای نکره‌اش را بلند کند و داد بزند که خفه شو»؟!


#قاصدک

 

اگر با فردی که یک نقطهٔ تحول در گذشتهٔ خویش داشته است، رو به رو شوید، احتمالاً از او می‌پرسید چه چیزی باعث شد اینگونه متحول شوی؟» او هم پاسخ می‌دهد فلان شخص را الگوی خود قرار دادم/ فلان سخن از فلانی، مرا به خود آورد/ این اتفاق و آن اتفاق برایم افتاد و آغاز تحول من رقم خورد/.»

اما پشت تحول ناگهانی دخترک داستان ما به هیچ وجه خبری از چنین داستان‌هایی نبود! تحولی که در سال هشتم و در یک شب زمستانی رقم خورد. آن شبی که فردایش امتحان ریاضی داشت، آن هم با همان معلمی که سال قبل در یکی از امتحان‌هایش، نمره‌ی درخشانِ چهارده را کسب کرده بود! خلاصه که یک امتحان بود مثل امتحان‌‌های مزخرف دیگر. از آن‌هایی که نمره‌اش قرار بود در دفتر نمره‌ی معلم خاک بخورد چون نه میان‌ترم بود و نه پایان‌ترم. فقط یک امتحان ۲۰ نمره‌ای ساده از مطالبی که تا کنون آموزش داده شده بود.

دخترک یکهو و بی‌مقدمه تصمیم گرفت درس بخواند. یعنی عشقش کشید که درس بخواند! زوری بالای سرش و قصد یا غرضی پشت تصمیمش نبود. اصلاً برنامه‌ریزی هم نکرد. فقط رفت و کتاب کار ریاضی‌اش _که مادرش آن را ابتدای سال خریده بود اما آنقدر بلااستفاده مانده بود که بوی کاغذ نو می‌داد!_ را برداشت. پشت میزش نشست و چراغ مطالعه را روشن کرد. باز کردن کتاب، مصادف شد با غرق شدنش در دنیای ریاضی. فرمول‌ها را با همان شوق می‌خوانْد که ارباب ‌ها را. که ماجراهای نارنیا² را. انگار ریاضی یک شخص بود که نشسته بود رو به رویش و با او گپ می‌زد! چون اگر آن شب، کسی در اتاق دخترک حضور داشت، می‌دید که گاهی مسئله‌ای را با جدیت می‌خوانَد و گاهی ریز می‌خندد؛ گاهی افکارش را بلند می‌گوید و حتی گاهی جا می‌خورد! 

از سوی دیگر، زمانی که دخترک سخت مشغول خواندن بود، متوجه نبود که خانواده‌اش هر از گاهی طوری با تعجب به اتاق سرک می‌کشیدند که انگار شاهد سقوط شهاب سنگی هستند که هر صد سال یکبار رخ می‌دهد! البته فرق چندانی هم بینشان وجود نداشت. همین سقوط شهاب سنگ» و ساعات متوالی درس خواندن دخترک» را می‌گویم. هر دو از آن اتفاق‌های نادر بودند و باورناپذیر! 

روزها از پی هم گذشتند. امتحان با موفقیت، پشت سر گذاشته شد تا این که روز اعلام نمرات فرا رسید. معلم مثل همیشه وارد کلاس شد. دانش‌آموزان برپا دادند؛ سپس نشستند و شروع کردند به پچ پچ کردن:فکر کنم امروز برگه‌ها رو تصحیح کرده باشه.» به نظر عصبانی میاد. غلط نکنم امتحان رو گند زدیم!» 

ضربه‌ی محکم و ناگهانی دست معلم بر روی میز فی _که صدای گوش‌آزاری هم داشت_ جهت ساکت کردن دانش‌آموزان بود که همان هم شد. همه دهانشان را بستند و منتظر ماندند. معلم برگه‌ها را از پوشه خارج کرد. شروع کرد به اعلام نمرات. با صدایی رسا، نمره‌ی هر دانش‌آموزی را که اعلام می‌کرد، باید بر می‌خاست تا برگه‌اش را تحویل بگیرد. دخترک از شدت هیجان رو به موت بود! بالاخره نام او نیز خوانده شد. معلم ابتدا از پس عینک طبی‌اش، نگاهی زیر چشمی به او انداخت و سپس نمره را اعلام کرد:بیست»! چشمان همه از حدقه درآمد به جز دخترک که مثل فنر از جایش کنده شد و به مثابهٔ خرِ تیتاپ دیده، دوید و برگه‌اش را گرفت. دقایقی بعد، زمانی که متوجه شد او تنها نمره‌ی بیست کلاس را کسب کرده است، دیگر سر از پا نمی‌شناخت. چیز کمی نبود! تنها نمره‌ی کامل، آن هم میان آن همه دانش‌آموز پر ادعا و متکبر، متعلق به دخترکی بود که همه او را تنبل می‌شناختند یا اکثرا حتی او را نمی‌شناختند! 

آن زمان، این موفقیت کوچک را همه به حساب تقلب و خوش شانسی گذاشتند اما دیگر ورق برگشته بود. مزه‌ی حس خوبِ پس از درس خواندن، زیر دندانش رفته بود و همین باعث شد که دخترکِ تنبلِ درس نخوانِ سال هفتم، تبدیل شود به دخترکِ زرنگِ درس خوانِ سال‌های بعدش. پس از آن، بیست و نوزده بود که پشت سر هم ردیف می‌کرد و دیگران فهمیده بودند که این نمی‌تواند ربطی به شانس یا تقلب داشته باشد. 

سال نهم، با معدل بیست از آنجا فارغ‌التحصیل شد. 

.

.

.

(ادامه دارد)

1- نام یک کتاب دو جلدی کودک و نوجوان است که هدیه‌‌ای از سوی دایی عزیزش بود. آن زمان‌ها عاشق آن کتاب بود.

2-مجموعه چند جلدی جذابی که کمتر نوجوانی وجود دارد که آن را نخوانده باشد!

 

+وقتی آخرین پست این داستان رو گذاشتم، قراره چند تا نتیجه‌گیری بکنم. اگر حوصله‌ی خوندن این خط‌های طولانی رو ندارید، بعداً که پست آخر رو گذاشتم، فقط همون رو مطالعه کنید.


#قاصدک

 

می‌دانم کلیشه شده است؛ اینکه تا یکم سنشان می‌رود بالا و کاسهٔ صبرشان لبریز می‌شود، می‌آیند و می‌نویسند کاش دوباره به دوران کودکی بازگردیم. 

اعداد داخل شناسنامه‌ام نشان می‌دهد سنم خیلی هم بالا نیست. اما کاسه‌ی صبرم.اِی! بگی نگی لبریز شده است. 

دلم می‌خواهد برگردم به آن زمانی که کودکانه فکر می‌کردم. همان دورانی که به قدری کوچک بودم که خیال می‌کردم همه‌ی انسان‌ها مؤنث هستند و وقتی از دست شوخی‌های عمویم عاصی می‌شدم، چشم غره می‌رفتم و می‌گفتم: دختر بدی شدی‌ها، عمو!»


#قاصدک

 

در مقابل تمایلاتم برای بیهوده گذراندن وقت،ضعیف و بی اراده ام.مثل احمق ها هم فکر می‌کنم که باید یک اتفاق خیلی خاصی بیافتد که به من قدرتی ماورایی بدهد تا بتوانم این تمایل به بیهودگی را مهار کنم.جوری انتظار آن اتفاق رهایی بخش را می‌کشم که انگار قرار است هزار سال زنده بمانم!

موجودی که همیشه برای نجات منتظر یک ناجی بیرونی است!خودش را یک صندوقچه ی پر از گنج قفل شده می‌داند که فقط کافی است ناجی،کلیدی درون آن بیاندازد و بازش کند و او ناگهان شروع کند به درخشش!

ناجی ای در کار نیست!صندوقچه ی گنجی هم در کار نیست!اصلا درخشیدن چه معنایی دارد؟مثلا چطور می‌شود که یک نفر احساس درخشنده بودن می‌کند؟

هر چند وقت یکبار هم شروع می‌کنم به تحقیر کردن خودم.همین حرفایی که الان گفتم را با کلمات دیگری به خودم می‌زنم.بعد از این خودتحقیری،احساس رضایت می‌کنم و با خودم می‌گویم که باز دمم گرم که با خودم روراستم و حقیقت خودم را اعتراف می‌کنم.بلافاصله بعد از این هندوانه زیر بغل خود گذاشتن،همان سبک زندگی ابلهانه ی قبلی  را شروع می‌کنم.

انگار فقط همین که خودم را خوار و خفیف کنم به حدی راضی و خوشحالم می‌کند که دلیلی برای یک اقدام عملی برای تغییر نمی‌بینم!

 

به نقل از وبلاگ  

آقای تشکیل.

این قسمت از متن رو حس کردم خودم نوشتم.

 

+اول برید یه جای خلوتی که دست کسی به شما نمی‌رسه. بعدش

این رو پلی کنید، چشماتون رو ببندید و بال‌هاتون رو باز کنید.


#خانم زهرا

 

یادش بخیر. یک استاد ادبیات داشتیم، حرف‌های فرا دیپلم می‌زد. یعنی ما عموماً نمی‌فهمیدیم چه می‌گوید چرا که او خیلی ثقیل حرف می‌زد. درس زندگی می‌داد. یک روز برگشت گفت:

انسان‌ها به چهار دسته تقسیم می‌شوند:

آن‌هایی که وقتی هستند، هستند. وقتی نیستند، خب نیستند دیگر!

آن‌هایی که وقتی هستند، نیستند. اما وقتی نیستند، هستند!

آن‌هایی که وقتی هستند، نیستند. وقتی نیستند، باز هم نیستند!
آن‌هایی که وقتی هستند، هستند. وقتی نیستند هم هستند! »

این را که گفت، ما مثل بُز نگاهش کردیم!
گفتم که! حرف‌هایش فرا دیپلم بود و ما هنوز دیپلم نگرفته بودیم.
در ادامه‌ گفت:

عموم مردم، جزو دسته‌ی اول هستند. دسته‌ی دوم متعلق به آن آدم‌هاییست که تا وقتی در قید حیات هستند، ارزششان را نمی‌دانیم؛ اما همین که می‌میرند، می‌شوند عزیز دُردانه! دسته‌ی سوم خیلی نابودند. سعی کنید جزو دسته‌ی سوم نباشید. اما دسته‌ی چهارم، که خیلی هم خاص است، از آنِ کسانیست که در جهان به تعداد انگشت شمار وجود دارند.»

توضیح بیشتری نداد.
دوست داشتم دسته‌ی چهارم را بیشتر توضیح دهد. دسته‌ی دوم تأمل برانگیز بودند. می‌توانم چندین اسم نام ببرم اما طبق معمول همیشه، دهانم را بسته نگه می‌دارم.
کلاس که تمام شد، دویدم پیش استاد تا سؤالی بپرسم. مکث کرد و در چهره‌ام دقیق شد. پرسید اسم تو چه بود؟ فاطمه؟»
نه؛ من فاطمه نبودم. نامم را گفتم اما دیگر یادم نیست که سؤالم را پاسخ گفت یا نه. چون تنها به یک چیز فکر می‌کردم: به دسته‌ی سوم.

 

+

گوش‌دادنش ضرری نداره. نوازنده‌اش یک خانم ویولونیست ایرانی‌ـه.


#قاصدک

 

او از همان کودکی آرام و صامت بود؛ برخلاف خواهر بزرگترش که از دیوار راست بالا می‌رفت! در دنیای خودش سیر می‌کرد، پای مجلس بزرگترها نمی‌نشست و ساعات زیادی از روز را در خواب سپری می‌کرد.

در دوران دبستان، به شدّت حواس پرت بود. همه این را به حساب بازیگوشی‌اش می‌گذاشتند اما در حقیقت خودش هم نمی‌دانست چرا تا این اندازه به دنیای اطرافش بی‌توجه است. نه که افسرده یا منزوی باشد! گفتم که! در دنیای خودش سیر می‌کرد.

امکان نداشت که پاک‌کن جدیدی بگیرد و آن را گم نکند. یکبار در دبستان، کیفش را در مدرسه جا گذاشت. در دبیرستان، کتاب فیزیکش را جا گذاشت، آن هم در حالی که فردایش امتحان داشت. در طول ۱۲ سال تحصیلی، ده باری سوییشرتش در مدرسه ماند و بالای بیست و چند مرتبه، پاک‌کن‌‌های بینوایش ناپدید شدند. آهان! یکبار هم که اواخر سال تحصیلی بود، کتاب عربی‌اش را گم کرد و مجبور شد یک نسخه‌ی سالمش را از کتابخانه‌ی مدرسه، موقتاً قرض بگیرد. دیگر چیزی نمانده بود خودش را هم جا بگذارد که شکر خدا فارغ التحصیل شد!

اول دبستان که بود، سرِ اینکه سوره‌ی حمد و توحید را حفظ نکرده بود، یک صفر کله گنده گرفت! آن زمان، با همان ذهن کودکانه‌اش به مزخرف بودن سیستم آموزشی پی برده بود. که چرا یک کودک هفت ساله که هنوز دست چپ و راستش را تشخیص نمی‌دهد و به میوه می‌گوید نیوه» و زبان مادری خودش را همچنان می‌لنگد، "باید" کلمه‌های عربی‌ای را حفظ کند که حتی معنی آن‌ها را نمی‌داند؟! خلاصه که مشکلش با حفظ کلمات عربی سال‌ها به درازا کشید. طوری که آیت الکرسی را تازه در دوران راهنمایی آموخت! آن هم با کلی تپق!

بله؛ داشتم می‌گفتم که او حواس پرت بود و از زیر بار درس و مشق می‌گریخت. نه که درس خواندن را دوست نداشته باشد! او اصلاً اهمیت درس خواندن را نمی‌دانست! یا بگذارید اینگونه بگویم که او در کل به درس خواندن فکر هم نمی‌کرد که بداند اهمیتش چیست؛ که بداند علاقه دارد یا ندارد! به همین دلیل بود که خواه ناخواه در زمرهٔ دانش‌آموزان تنبل‌ کلاس قرار گرفته بود. نمره‌های خوب هم داشت اما نمره‌های کم، بسیار داشت! خواهرش از همان ابتدا، درس‌خوان و باهوش بود و دخترک را به درس‌خواندن وادار می‌کرد (که خدا خیرش بدهد وگرنه سال ششم، معدل دخترک، بیست نمی‌شد!). مادرش از او انتظار داشت. دوست داشت که دختر کوچکش هم مانند دختر بزرگترش، معدل بیست مدرسه باشد. مطرح باشد. نور چشم باشد.

از بیخیال بودنش که دیگر نگویم! روز آزمون تیزهوشان ورودی سال هفتم، با هشدار خانواده بیدار شد. با لاقیدی _طوری که انگار دارد می‌رود از سر کوچه، یک کیلو پیاز بخرد_ به حوزه‌ی آزمونش رفت. هر چه که بلد بود را جواب داد و هر چه که جوابش را شک داشت یا بلد نبود را بی‌پاسخ گذاشت. چند روز بعدش هم آزمون نمونه‌دولتی را به همین منوال داد.

پس از آن روز، با گذر زمان، او کاملاً آزمون را فراموش کرده بود و مشغول خوش‌گذرانی‌های تابستانی‌اش بود. خاله بازی و این حرف‌ها. تا اینکه بالأخره نتایج آمد. خواهرش چک کرد و با خوشحالی گفت: 

-نمونه دولتی را قبول شده‌ای!

و این تمام ماجرا نبود. چرا که چند روز بعد، پدرش از اداره تماس گرفت و گفت که از تیزهوشان فلان ناحیه تماس گرفته‌اند و گفته‌اند پس نمی‌آیید فرزندتان را ثبت‌نام کنید؟ که پدرم گفت مگر قبول شده؟ و آن‌ها گفتند بله! به عنوان ذخیره قبول شده است. 

حالا او مانده بود و دو انتخاب: یا نمونه دولتی یا تیزهوشان.

که تهِ دلش هیچکدام را نمی‌خواست! با این‌حال پایش را کرد داخل یک کفش و گفت یا نمونه‌دولتی یا مدرسه‌ی عادی! تیزهوشان را نمی‌خواست چون در مدرسه‌ی پیشینش چیزهای خوبی درباره‌ی تیزهوشان به گوشش نخورده بود. همه می‌گفتند که آنجا پدر دانش‌آموزان را درمی‌آورند! دیگر تفریح نخواهی داشت و مدام سرت در کتاب خواهد بود! (حالا کسی نداند فکر می‌کند در مدرسه‌های دیگر همه چیز گل و بلبل است!) و او هم که میانهٔ‌ی خوبی با درس خواندن نداشت پس لاجرم این تصمیم را گرفت. خواهرش هر چه سعی کرد که او را راضی به تیزهوشان کند، فایده نداشت که نداشت! 

آخرش رفت به نمونه‌دولتی که در آن ناحیه، مدرسهٔ مطرحی بود و کم از تیزهوشان نداشت. همان اول بسم‌الله، در روز ثبت‌نام که ش به آنجا رفته بود، به حجاب دخترک گیر دادند! هر چند مؤدبانه در مسئله‌ای که هیچ ربطی به آن‌ها نداشت، دخالت کردند، ولی دخترک لبخند روی لبش ماسید. اولین جرقه‌های تنفر از آن مدرسه، همانجا ایجاد شد.

سال هفتم_اولین سالی که در آن مدرسه گذراند_ را شاید بتوان مزخرف‌ترین سال تحصیلی‌اش به حساب آورد! 

بچه‌های کلاس، برای بیست گرفتن، شب و روز درس می‌خواندند و رقابت می‌کردند. سرِ اینکه ۱۹/۷۵ گرفته‌اند، ناله و شیون‌ها سر می‌دادند (پناه بر خدا!) و معلم‌ها بچه‌های متوسط و تنبل را به مقنعه‌شان هم حساب نمی‌کردند. خلاصه نگویم برایتان که چه فضای گند و افتضاحی بود. دخترک طبق عادت، با اولین کسی که بغل دستش نشسته بود، یعنی با فرناز، رفیق شد. اما دوستیشان به چند ماه نکشید که تمام شد. دخترک دلیلش را به یاد نمی‌آورد (به ویژگی‌های بیخیالی و خونسردی‌اش، حافظه‌ی ضعیف را هم اضافه کنید)، احتمالا به این خاطر بود که فرناز، زیادی از فحش‌هایی نظیر بیشعور و این‌ها استفاده می‌کرد. البته بیچاره منظور بدی نداشت اما دخترک زیادی بچه مثبت بود و کمی هم بی‌جنبه! 

باقی سال تحصیلی هفتم را تنها بود. منکر نمی‌شوم که او تنهایی را دوست داشت اما باز هم نبودن هیچ هم‌صحبتی، او را عذاب می‌داد. چرا که معلم‌های لعنتی مدام تحقیق‌ها و تکلیف‌های گروهی از بچه‌ها می‌خواستند. هر کس با رفیق خود گروه تشکیل می‌داد و کسی به کیف و کتابش هم نبود که فلانی تنهاست. دخترک متنفر بود از اینکه دست به دامان دیگران شود. بچه‌های کلاس منزجر کننده بودند. همه خودخواه، همه متکبر، همه از دماغ فیل افتاده.

سال هشتم، اتفاق عجیبی افتاد.

.

.

.

(ادامه دارد.؟)

​​​


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها