صبر کن!
بالأخره یک روز
خورشید، چارقدِ شفقش را خواهد پوشید،
هنجار عادت را خواهد شکست و
و از مغرب صبح تو
دستِ آشنایی تکان خواهد داد.
سپس نسیمی بهاری به قبرستان اندیشهات
دست نوازش خواهد کشید،
باران خواهد بارید
و نهال اندیشهات از دل تاریکی سبز خواهد شد.
خدا را چه دیدی؟
شاید در این جهان _که به کویر خشکی میماند_ صاحبِ باغی خرم شدی.
اما صبر کن.
بالأخره یک روز، عادت گوشهای کز خواهد کرد و با وحشت به تماشا خواهد ایستاد.
به تماشای اینکه چگونه خورشید از مغرب طلوع میکند؛
لا به لای گیسوان گَوَن، شکوفههای صورتی میرویَد؛
برگهای پاییزی به جای سقوط، صعود میکنند؛
دریاها به رودخانهها میریزند
و انسانها هر روز جوانتر میشوند تا جایی که جنینی میشوند که مرگشان در بطنِ مادر رقم میخورد.
-قاصدک/ بخشی از دلنوشتهٔ عادت میکنیم»
پ.ن: حالا که دارم به ماههای آخرِ کنکوری بودن نزدیک میشم، خوابم شده مثل زرافه! یعنی در روز سه دقیقه در سه مرحله! :)
خواب و خوراک نذاشته که برامون.
درباره این سایت