#قاصدک

 

اگر با فردی که یک نقطهٔ تحول در گذشتهٔ خویش داشته است، رو به رو شوید، احتمالاً از او می‌پرسید چه چیزی باعث شد اینگونه متحول شوی؟» او هم پاسخ می‌دهد فلان شخص را الگوی خود قرار دادم/ فلان سخن از فلانی، مرا به خود آورد/ این اتفاق و آن اتفاق برایم افتاد و آغاز تحول من رقم خورد/.»

اما پشت تحول ناگهانی دخترک داستان ما به هیچ وجه خبری از چنین داستان‌هایی نبود! تحولی که در سال هشتم و در یک شب زمستانی رقم خورد. آن شبی که فردایش امتحان ریاضی داشت، آن هم با همان معلمی که سال قبل در یکی از امتحان‌هایش، نمره‌ی درخشانِ چهارده را کسب کرده بود! خلاصه که یک امتحان بود مثل امتحان‌‌های مزخرف دیگر. از آن‌هایی که نمره‌اش قرار بود در دفتر نمره‌ی معلم خاک بخورد چون نه میان‌ترم بود و نه پایان‌ترم. فقط یک امتحان ۲۰ نمره‌ای ساده از مطالبی که تا کنون آموزش داده شده بود.

دخترک یکهو و بی‌مقدمه تصمیم گرفت درس بخواند. یعنی عشقش کشید که درس بخواند! زوری بالای سرش و قصد یا غرضی پشت تصمیمش نبود. اصلاً برنامه‌ریزی هم نکرد. فقط رفت و کتاب کار ریاضی‌اش _که مادرش آن را ابتدای سال خریده بود اما آنقدر بلااستفاده مانده بود که بوی کاغذ نو می‌داد!_ را برداشت. پشت میزش نشست و چراغ مطالعه را روشن کرد. باز کردن کتاب، مصادف شد با غرق شدنش در دنیای ریاضی. فرمول‌ها را با همان شوق می‌خوانْد که ارباب ‌ها را. که ماجراهای نارنیا² را. انگار ریاضی یک شخص بود که نشسته بود رو به رویش و با او گپ می‌زد! چون اگر آن شب، کسی در اتاق دخترک حضور داشت، می‌دید که گاهی مسئله‌ای را با جدیت می‌خوانَد و گاهی ریز می‌خندد؛ گاهی افکارش را بلند می‌گوید و حتی گاهی جا می‌خورد! 

از سوی دیگر، زمانی که دخترک سخت مشغول خواندن بود، متوجه نبود که خانواده‌اش هر از گاهی طوری با تعجب به اتاق سرک می‌کشیدند که انگار شاهد سقوط شهاب سنگی هستند که هر صد سال یکبار رخ می‌دهد! البته فرق چندانی هم بینشان وجود نداشت. همین سقوط شهاب سنگ» و ساعات متوالی درس خواندن دخترک» را می‌گویم. هر دو از آن اتفاق‌های نادر بودند و باورناپذیر! 

روزها از پی هم گذشتند. امتحان با موفقیت، پشت سر گذاشته شد تا این که روز اعلام نمرات فرا رسید. معلم مثل همیشه وارد کلاس شد. دانش‌آموزان برپا دادند؛ سپس نشستند و شروع کردند به پچ پچ کردن:فکر کنم امروز برگه‌ها رو تصحیح کرده باشه.» به نظر عصبانی میاد. غلط نکنم امتحان رو گند زدیم!» 

ضربه‌ی محکم و ناگهانی دست معلم بر روی میز فی _که صدای گوش‌آزاری هم داشت_ جهت ساکت کردن دانش‌آموزان بود که همان هم شد. همه دهانشان را بستند و منتظر ماندند. معلم برگه‌ها را از پوشه خارج کرد. شروع کرد به اعلام نمرات. با صدایی رسا، نمره‌ی هر دانش‌آموزی را که اعلام می‌کرد، باید بر می‌خاست تا برگه‌اش را تحویل بگیرد. دخترک از شدت هیجان رو به موت بود! بالاخره نام او نیز خوانده شد. معلم ابتدا از پس عینک طبی‌اش، نگاهی زیر چشمی به او انداخت و سپس نمره را اعلام کرد:بیست»! چشمان همه از حدقه درآمد به جز دخترک که مثل فنر از جایش کنده شد و به مثابهٔ خرِ تیتاپ دیده، دوید و برگه‌اش را گرفت. دقایقی بعد، زمانی که متوجه شد او تنها نمره‌ی بیست کلاس را کسب کرده است، دیگر سر از پا نمی‌شناخت. چیز کمی نبود! تنها نمره‌ی کامل، آن هم میان آن همه دانش‌آموز پر ادعا و متکبر، متعلق به دخترکی بود که همه او را تنبل می‌شناختند یا اکثرا حتی او را نمی‌شناختند! 

آن زمان، این موفقیت کوچک را همه به حساب تقلب و خوش شانسی گذاشتند اما دیگر ورق برگشته بود. مزه‌ی حس خوبِ پس از درس خواندن، زیر دندانش رفته بود و همین باعث شد که دخترکِ تنبلِ درس نخوانِ سال هفتم، تبدیل شود به دخترکِ زرنگِ درس خوانِ سال‌های بعدش. پس از آن، بیست و نوزده بود که پشت سر هم ردیف می‌کرد و دیگران فهمیده بودند که این نمی‌تواند ربطی به شانس یا تقلب داشته باشد. 

سال نهم، با معدل بیست از آنجا فارغ‌التحصیل شد. 

.

.

.

(ادامه دارد)

1- نام یک کتاب دو جلدی کودک و نوجوان است که هدیه‌‌ای از سوی دایی عزیزش بود. آن زمان‌ها عاشق آن کتاب بود.

2-مجموعه چند جلدی جذابی که کمتر نوجوانی وجود دارد که آن را نخوانده باشد!

 

+وقتی آخرین پست این داستان رو گذاشتم، قراره چند تا نتیجه‌گیری بکنم. اگر حوصله‌ی خوندن این خط‌های طولانی رو ندارید، بعداً که پست آخر رو گذاشتم، فقط همون رو مطالعه کنید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها