#قاصدک
او از همان کودکی آرام و صامت بود؛ برخلاف خواهر بزرگترش که از دیوار راست بالا میرفت! در دنیای خودش سیر میکرد، پای مجلس بزرگترها نمینشست و ساعات زیادی از روز را در خواب سپری میکرد.
در دوران دبستان، به شدّت حواس پرت بود. همه این را به حساب بازیگوشیاش میگذاشتند اما در حقیقت خودش هم نمیدانست چرا تا این اندازه به دنیای اطرافش بیتوجه است. نه که افسرده یا منزوی باشد! گفتم که! در دنیای خودش سیر میکرد.
امکان نداشت که پاککن جدیدی بگیرد و آن را گم نکند. یکبار در دبستان، کیفش را در مدرسه جا گذاشت. در دبیرستان، کتاب فیزیکش را جا گذاشت، آن هم در حالی که فردایش امتحان داشت. در طول ۱۲ سال تحصیلی، ده باری سوییشرتش در مدرسه ماند و بالای بیست و چند مرتبه، پاککنهای بینوایش ناپدید شدند. آهان! یکبار هم که اواخر سال تحصیلی بود، کتاب عربیاش را گم کرد و مجبور شد یک نسخهی سالمش را از کتابخانهی مدرسه، موقتاً قرض بگیرد. دیگر چیزی نمانده بود خودش را هم جا بگذارد که شکر خدا فارغ التحصیل شد!
اول دبستان که بود، سرِ اینکه سورهی حمد و توحید را حفظ نکرده بود، یک صفر کله گنده گرفت! آن زمان، با همان ذهن کودکانهاش به مزخرف بودن سیستم آموزشی پی برده بود. که چرا یک کودک هفت ساله که هنوز دست چپ و راستش را تشخیص نمیدهد و به میوه میگوید نیوه» و زبان مادری خودش را همچنان میلنگد، "باید" کلمههای عربیای را حفظ کند که حتی معنی آنها را نمیداند؟! خلاصه که مشکلش با حفظ کلمات عربی سالها به درازا کشید. طوری که آیت الکرسی را تازه در دوران راهنمایی آموخت! آن هم با کلی تپق!
بله؛ داشتم میگفتم که او حواس پرت بود و از زیر بار درس و مشق میگریخت. نه که درس خواندن را دوست نداشته باشد! او اصلاً اهمیت درس خواندن را نمیدانست! یا بگذارید اینگونه بگویم که او در کل به درس خواندن فکر هم نمیکرد که بداند اهمیتش چیست؛ که بداند علاقه دارد یا ندارد! به همین دلیل بود که خواه ناخواه در زمرهٔ دانشآموزان تنبل کلاس قرار گرفته بود. نمرههای خوب هم داشت اما نمرههای کم، بسیار داشت! خواهرش از همان ابتدا، درسخوان و باهوش بود و دخترک را به درسخواندن وادار میکرد (که خدا خیرش بدهد وگرنه سال ششم، معدل دخترک، بیست نمیشد!). مادرش از او انتظار داشت. دوست داشت که دختر کوچکش هم مانند دختر بزرگترش، معدل بیست مدرسه باشد. مطرح باشد. نور چشم باشد.
از بیخیال بودنش که دیگر نگویم! روز آزمون تیزهوشان ورودی سال هفتم، با هشدار خانواده بیدار شد. با لاقیدی _طوری که انگار دارد میرود از سر کوچه، یک کیلو پیاز بخرد_ به حوزهی آزمونش رفت. هر چه که بلد بود را جواب داد و هر چه که جوابش را شک داشت یا بلد نبود را بیپاسخ گذاشت. چند روز بعدش هم آزمون نمونهدولتی را به همین منوال داد.
پس از آن روز، با گذر زمان، او کاملاً آزمون را فراموش کرده بود و مشغول خوشگذرانیهای تابستانیاش بود. خاله بازی و این حرفها. تا اینکه بالأخره نتایج آمد. خواهرش چک کرد و با خوشحالی گفت:
-نمونه دولتی را قبول شدهای!
و این تمام ماجرا نبود. چرا که چند روز بعد، پدرش از اداره تماس گرفت و گفت که از تیزهوشان فلان ناحیه تماس گرفتهاند و گفتهاند پس نمیآیید فرزندتان را ثبتنام کنید؟ که پدرم گفت مگر قبول شده؟ و آنها گفتند بله! به عنوان ذخیره قبول شده است.
حالا او مانده بود و دو انتخاب: یا نمونه دولتی یا تیزهوشان.
که تهِ دلش هیچکدام را نمیخواست! با اینحال پایش را کرد داخل یک کفش و گفت یا نمونهدولتی یا مدرسهی عادی! تیزهوشان را نمیخواست چون در مدرسهی پیشینش چیزهای خوبی دربارهی تیزهوشان به گوشش نخورده بود. همه میگفتند که آنجا پدر دانشآموزان را درمیآورند! دیگر تفریح نخواهی داشت و مدام سرت در کتاب خواهد بود! (حالا کسی نداند فکر میکند در مدرسههای دیگر همه چیز گل و بلبل است!) و او هم که میانهٔی خوبی با درس خواندن نداشت پس لاجرم این تصمیم را گرفت. خواهرش هر چه سعی کرد که او را راضی به تیزهوشان کند، فایده نداشت که نداشت!
آخرش رفت به نمونهدولتی که در آن ناحیه، مدرسهٔ مطرحی بود و کم از تیزهوشان نداشت. همان اول بسمالله، در روز ثبتنام که ش به آنجا رفته بود، به حجاب دخترک گیر دادند! هر چند مؤدبانه در مسئلهای که هیچ ربطی به آنها نداشت، دخالت کردند، ولی دخترک لبخند روی لبش ماسید. اولین جرقههای تنفر از آن مدرسه، همانجا ایجاد شد.
سال هفتم_اولین سالی که در آن مدرسه گذراند_ را شاید بتوان مزخرفترین سال تحصیلیاش به حساب آورد!
بچههای کلاس، برای بیست گرفتن، شب و روز درس میخواندند و رقابت میکردند. سرِ اینکه ۱۹/۷۵ گرفتهاند، ناله و شیونها سر میدادند (پناه بر خدا!) و معلمها بچههای متوسط و تنبل را به مقنعهشان هم حساب نمیکردند. خلاصه نگویم برایتان که چه فضای گند و افتضاحی بود. دخترک طبق عادت، با اولین کسی که بغل دستش نشسته بود، یعنی با فرناز، رفیق شد. اما دوستیشان به چند ماه نکشید که تمام شد. دخترک دلیلش را به یاد نمیآورد (به ویژگیهای بیخیالی و خونسردیاش، حافظهی ضعیف را هم اضافه کنید)، احتمالا به این خاطر بود که فرناز، زیادی از فحشهایی نظیر بیشعور و اینها استفاده میکرد. البته بیچاره منظور بدی نداشت اما دخترک زیادی بچه مثبت بود و کمی هم بیجنبه!
باقی سال تحصیلی هفتم را تنها بود. منکر نمیشوم که او تنهایی را دوست داشت اما باز هم نبودن هیچ همصحبتی، او را عذاب میداد. چرا که معلمهای لعنتی مدام تحقیقها و تکلیفهای گروهی از بچهها میخواستند. هر کس با رفیق خود گروه تشکیل میداد و کسی به کیف و کتابش هم نبود که فلانی تنهاست. دخترک متنفر بود از اینکه دست به دامان دیگران شود. بچههای کلاس منزجر کننده بودند. همه خودخواه، همه متکبر، همه از دماغ فیل افتاده.
سال هشتم، اتفاق عجیبی افتاد.
.
.
.
(ادامه دارد.؟)
درباره این سایت